یاسی‌ترین



کلاس سومی که شدم، می‌دانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچه‌ای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شده‌ام. از همان وقت تا سال‌های زیادی بعد از آن، عذاب‌وجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذاب‌وجدان! توی این چرخه گیر کرده بودم و تحت فشار بودم. 

 


حسِ کنار جاده منتظر اتوبوس ایستادن برای برگشت، شبیه حس غروب جمعه بود. انگار همه چیز سرد و تلخ و سیاه میشد. به محض نشستن روی صندلی، میخوابیدم تا تهران. دوست نداشتم لحظه‌ای جاده را نگاه کنم. صبح که میرسیدیم آزادی، خسته و کوفته از اتوبوس پیاده می‌شدیم و هوای دوه‌ی تهران را نفس می‌کشیدیم.

تابستان با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌ها تمام می‌شد. با تمام رنگ‌ها و طعم‌ها و بوها. مامان باسلیقه و کدبانویم، حالا که از پختن مربا و درست کردن شربت فارغ شده بود با آمدن پاییز کم‌کم مقدمات شور و ترشی را فراهم میکرد. بوهای جورواجور توی خانه می‌پیچید و نتیجه‌ی کار، پشت پنجره یا توی حیاط گذاشته میشد. خیلی وقت‌ها موقع ناهار مامان یک ملاقه و کاسه میداد میگفت برو ترشی بیار. یادم می‌آید که دمپایی‌های خیس و یخ‌زده را میپوشیدم، برف می‌بارید. در دبه‌ی ترشی را باز میکردم و از بویش آب دهانم راه میفتاد. راستی که انگار از آن روزهایی که زمستان‌ها سرد بودند و برف می‌بارید هزار سال گذشته یا انگار آن سرزمینی که زمستان را به خود می‌دید، روی کره‌ی دیگری بوده.

وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدیم حتی کتاب‌های داخل کیفمان سرد سرد بودند. چقدر بعدش چسبیدن به بخاری لذت بخش بود تا که مامان صدا بزند که ناهار حاضره بیاید سفره ببرید.

مامانم زنی وسواسی بود. وسواس تمیزی، وسواس نظم و ترتیب، وسواس درس خواندن و. البته نه آنقدر وسواسی که زندگیمان مختل شود. ولی خوب چهارچوب و قوانینش کم نبودند. البته که من خیلی شه بودم و توی بعضی چیزها واقعا موفق نمیشد! ولی خوب توی خیلی از زمینه‌ها فشار را احساس میکردم و از طرفی سخت‌گیری‌ها و خشونت‌های بابا هم عرصه را تنگ میکرد. هر چه بزرگتر می‌شدیم این دو مورد پررنگ‌تر و محسوس‌تر میشد. مردم‌گریزی و بدبینی‌ هم که همیشه زمینه‌ی ذهنی مامان و بابا بود و منِ کنجکاو و اجتماعی و هیجانی مدام سرکوب میشدم و به دنبال راه فرار بودم. و این طور شد که من همیشه فکر میکردم آن بیرون چه خبر است؟ همیشه دوست داشتم مردم را تماشا کنم. دلم میخواست بدانم چطور زندگی میکنند و همیشه هر چیزی به غیر آنچه که توی خانه‌مان بود برایم جذاب میشد. هر بار که مامان و بابا و بخصوص بابا متوجه این علاقه و توجه من میشد به شدت سرزنش و تحقیرم میکرد و بیشتر از قبل محدودم میکرد و انگار حساس شده بود. بیرون که می‌رفتیم فقط کافی بود ببیند که من نگاهم به کسی افتاد، یا حتی اگر شخصی به من توجه میکرد یا بهم خوراکی تعارف میکرد، وقتی برمی‌گشتیم خانه حتمن به حسابم می‌رسید. خوب این خیلی طبیعیست؛ هر کدام از ما شاید بیرون و توی پارک و اتوبوس و. بچه ببینیم، آن هم از نوع دختر، ممکن است بهش توجه کنیم یا از توی کیفمان شکلاتی بهش بدیم یا لبخند بزنیم. اگر کسی همچین توجهی به من میکرد بابا فورا بهم چپ‌چپ نگاه میکرد یا بعدا دعوایم میکرد و کلی حرف سرزنش‌آمیز بهم میزد. این موقعیت بیشترین احساس گناه و اضطراب را به من وارد میکرد.

کلاس دوم دبستان بودم که اداره‌ی بابا امکانی را در اختیار بعضی از کارمندها قرار داد و بنا شد که چند واحد مسی ساخته شود. درست کنار اداره.

حالا اداره کجا واقع شده بود؟ توی یکی از باغ‌ها و عمارت‌هایی که از زمان قبل از انقلاب باقی مانده بود و ظاهرا متعلق به یکی از درباریان فراری بود! و این دقیقا به این معنی است که فرض کنیم کسی در جایی که بی‌شباهت به کاخ نیست زندگی میکند و بعد تحولاتی ی رخ میدهد و او آش را با جایش رها کرده و پا به فرار میگذارد. بعد دیگرانی می‌آیند و خانه‌ی سلطنتی او را که شامل یک باغ بسیار بزرگ و چندین و چند عمارت است، تبدیل می‌کنند به یک اداره دولتی. بابا توی این اداره حسابدار بود. نه آدم ی بود و نه سِمت خاصی داشت. اما مسئولین آنجا. بعدها هم اتفاقاتی افتاد که گفتنی نیستند. فقط کاش که آقایان، از زندگیِ صاحب باغ که گریخته بود عبرت می‌گرفتند که وقت فرار چیزی جز لباس تنت را نمیتوانی ببری.

خانه‌هایی که برای کارمندان ساخته بودند جایی بیرون این باغ بود. یعنی درست کنارش. اما وقتی که اداره تعطیل میشد ما می‌توانستیم وارد آن فضا شویم و این برای من مساوی بود با غرق شدن در دنیایی شبیه به سرزمین عجایب آلیس.

تک‌تک سوراخ سمبه‌هایش را بررسی کرده بودم و راه‌های مخفی‌اش برایم رازی بود که گمان میکردم فقط خودم میدانمش. بالا تا پایین و وجب به وجبش را با دوچرخه زیر پا گذاشته بودم. تا زمانی که تنها بودم یا با داداش مشکلی نبود اما ارتباط با همسایه‌ها از نظر خانواده ممنوع بود و اندک رابطه‌ای که شکل گرفته بود خیلی زود به بن‌بست خورد.

مدرسه‌ام نزدیک خانه بود و محل کار بابا هم که بسیار نزدیک به خانه. صبح‌ها بابا اول مرا پیاده میبرد مدرسه و بعد می‌رفت سرکار. ظهرها هم مامان می‌آمد دنبالم.

تمام سال‌های تحصیلم بی‌آنکه حتی یک روز از این روتین خارج شویم صبح زود بیدار می‌شدیم و بعد از صبحانه مفصل به مدرسه می‌رفتیم و مامان برایمان لقمه درست میکرد. هیچ‌وقت، حتی یک روز هم پیش نیامد که مامان خواب بماند، دیرمان شود، صبحانه نخوریم یا خوراکی نداشته باشیم. مامان تمام آن سال‌ها را با نظم و ترتیب وسواس‌گونه‌اش مدیریت کرد. 

صبح‌ها که با بابا میرفتم، تمام طول راه ساکت بودیم. نه من سوالی می‌پرسیدم، نه او حرفی میزد. نه من برای بابایی‌ام ناز میکردم و نه او وقت خداحافظی صورتم را می‌بوسید. تنها یک بار، بابا پرسید کیفت سنگینه؟ بدش به من بیارم. گفتم نه خودم میارم. گفت نه بده میارم برات، مگه من از دار دنیا چند تا دختر دارم!!! انگار که شوک شده باشم، کمی خیره نگاهش کردم و بعد خجالت کشیدم. نمی‌دانستم دار دنیا یعنی چه فقط فهمیدم که حرف بابا مهربانانه بود.

ظهرها که زنگ آخر میخورد و همه همدیگر را هل میدادند تا زودتر برسند بیرون؛ من با آرامش وسایلم را جمع میکردم و به قول مامانم نفر آخر می‌آمدم بیرون. چشمم میخورد به مامان و انگار دنیا را بهم داده باشند معمولا خودم را پرت میکردم توی بغلش. بوی خوش آغوشش توی سرم می‌پیچید و احساس آرامش میکردم.

چند باری پیش آمد که مامان چند دقیقه دیر رسید. به شدت ترسیده بودم و گریه میکردم. وقتی مامان آمد بهم گفت چرا گریه میکنی؟ ( نمیدانم به نظرش چرا بچه‌ی دوم دبستان که جلوی در مدرسه مانده و همه رفتن نباید گریه کند؟ :| ) گفتم ترسیدم دیگه هیچ وقت نیای. نمیدانم چرا میترسیدم که برای همیشه رهایم کرده باشند. ترسی که خیلی وقت‌ها توی بزرگسالی، زندگی‌م را به شکل جدی تحت تاثیر قرار داد.

 


یک بار چشم‌هایم را باز کردم و دیدم روی موتور دایی رضا هستم. یک بار دیگر پاهای بدون کفشم با آسفالت خیابان دم بیمارستان برخورد کرد. بعد دیدم که روی تختم و سرم بهم وصله. همه چیز برایم ترسناک بود. درست مثل روز اول مدرسه، که دری بزرگ پیش رویم باز شد و قرار شد که بروم بین هزار تا آدمی که نمیشناختمشان. یک عالمه بچه با لباس‌های یک شکل که توی هم میلولیدند و از نظر من خیلی ترسناک بودند. از اینکه مامان از پیشم برود میترسیدم. از تنها ماندن میترسیدم، از رها شدن میترسیدم.

من روز اول مدرسه احساس کردم که توی همان زیر زمین تاریک و مخوف آن خانه‌ی عجیب، گم شده‌ام. هرچقدر هم که گریه کردم فایده‌ای نداشت. مامان رفت و من از پشت پنجره‌ی کلاس، چادر مشکی‌اش را می‌دیدم که دور و دورتر میشد. معلم گفت بسه دیگه اینقدر ناراحت نباش. ببین همه بچه‌ها دارن با هم دوست میشن. دلم نمی‌خواست باهام حرف بزند. دلم نمی‌خواست با کسی دوست شوم. دلم میخواست بروم خانه. فردا صبح به مامان گفتم من نمی‌رم مدرسه. با هم رفتیم پارک دانشجو نشستیم، مامان داشت توجیهم میکرد که باید بروم مدرسه. همان وقت نون خشکی‌ای از توی خیابان رد شد. مامان گفت اینو میبینی، اگر درس نخونی بی‌سواد بمونی توام باید نمکی بشی نون خشکی بشی!

درست است که درسم خوب بود و معدلم بالا بود همیشه، اما دوران دبستان واقعا برایم پر بود از اضطراب. همیشه فکر میکردم ذره‌ی کوچکی هستم گم شده توی شلوغی آدم بزرگ‌ها. یک بار هم واقعا گم شدم!! رفته بودم آب بخورم که راه برگشت به کلاس را پیدا نکردم. توی راهروها گیج میزدم که کسی پرسید اینجا چیکار می‌کنی و اسمم را پرسید و کلاسم را برایم پیدا کرد.

برگه‌ی امتحانی زیر دستم بود و معلم می‌گفت بنویسید تابستان. تا را نوشته بودم و دندانه‌های بستان را میشمردم که کم و زیاد نشود و فکر میکردم سخت‌ترین کار دنیا را انجام می‌دهم. تب داشتم و دلم میخواست روی برگه بخوابم. مامان پشت در منتظرم بود، پیاده مرا به مطب دکتر رساند. چقدر دلم خواسته بود روی همان پله‌هایی که خستگی‌ام را در میکردم خوابم ببرد. به خانه که رسیدم انگار از شر دندانه‌های تابستان راحت شده باشم خودم را سپردم به آغوش هذیان.

دکترها گفتند اسم بیماری‌ام تیفوئید یا حصبه است. نمیدانم در زمانی که آب آلوده وجود نداشت از کجا مریض شده بودم. بعد از چند روز بستری مرخص شدم.

تابستان از راه رسیده بود و من و داداش به عادت هر سال منتظر بودیم تا کی راهی سفر شویم. مدام گوش تیز میکردیم که از بین حرف‌های مامان و بابا چیزی بفهمیم، تا بدانیم که وقت رفتن به بهشت رسیده یا نه.

نمیدانم اگر آنجا نبود، اگر زیبایی خیره‌کننده‌اش توی ذهنم نقش نبسته بود، اگر تصور به سینه کشیدن هوای بی‌نظیر کوهستانی‌اش را نداشتم، روزهای گرم و کشدار تابستانی را به چه امیدی میگذراندم؟ 

چمدان مشکی زیپ‌داری خریده بودیم و لازم نبود آن تابوت سفید‌رنگ را دنبال خودمان بکشیم. یک فلاسک سفید بزرگ هم داشتیم که بدنه‌اش گلدار بود. بابا همه‌ی اینها را خودش می‌آورد و هوای ماها را هم داشت، توی ترمینال غرب گوشه‌ای منتظر می‌ماندیم تا بابا بلیط‌ها را جور کند و به سمتمان بیاید، تا ما از ذوق پرواز کنیم و دنبالش برویم تا ببینیم که اتوبوسمان کدام یکی است. گاهی حس میکردم توی صورت بابا هم اندازه‌ی من و داداش ذوق هست. تنها کسی که اخمو و سرد بود مامان بود که از تازه شدن دیدار خانواده‌ی همسرش تنفر داشت. انگار که خودش را دنبال ما میکشید و مثل مجسمه‌ای بی‌روح یا ماکتی بی‌جان صرفا جهت زهرمار کردن سفرمان حضور داشت. هر بار نگاهم به صورتش میفتاد مضطرب میشدم. دلم میخواست وقتی غرق شادی‌ام برگردم و مامان را نگاه کنم و او هم با من بخندد اما هر دفعه که سردی چهره‌اش را می‌دیدم سریع خنده‌ام خشک میشد و عذاب‌وجدان می‌گرفتم. 

وقتی کنار اتوبوس می‌ایستادم انگار کنار هواپیمایی غول‌پیکر ایستاده‌ام سرم را بالا می‌گرفتم که نگاهش کنم بعد هم توی صندلی‌هایی با روکش‌های مخمل قرمز جاگیر میشدیم و حالا باید تا خود مقصد شهرها را میشمردیم و سرک می‌کشیدیم. از تهران که خارج میشدیم همینطور چشم میدوختیم به جاده تا اینکه یک جایی راننده می‌ایستاد برای استراحت و صدای خنده‌دار ترمزدستی‌اش خواب مسافران را می‌پراند. بابا می‌گفت پیاده بشیم یکمی راه بریم پاهامون خشک شد. کنار جاده قدم می‌زدیم و باد لباس‌هایمان را تند تند تکان میداد و لرزی به جانمان می‌نشست. بعد که شاگرد راننده هی فریاد زد جانمونید و چندین بار بوق خنده‌دارش را به صدا درآورد، سوار می‌شدیم و صندلی‌هایمان را پیدا می‌کردیم و باز شوق رسیدن توی دلمان می‌جوشید.

وقتی از اتوبوس پیاده می‌شدیم و آن حجم از اکسیژن خالص را به سینه می‌کشیدیم دلم میخواست از لب جاده بدوم تا خود خانه، تا آن تخته چوبی بزرگ را که در حکم در حیاط بود از روی پرچین برداریم و وارد حیاط شویم و ناگهان همه جا غرق در رنگ‌های زیبا و رویایی شود.

نمیدانم چقدر می‌ماندیم اما از ‌‌‌دلخوری‌های مامان و خشم‌های گاه و بی‌گاه بابا که بگذریم، بهترین روزهای عمرم را می‌گذراندم. جایی که همه چیز زیبا بود. همه چیز خوشمزه بود و همه مهربان بودند. خانواده بابا برعکس خانواده مامان قربان صدقه‌ام می‌رفتند و محبتشان را نشان میدادند. انگار که توی خون خانواده‌ی بابا در کنار عصبانیت و زودجوش آوردن، محبت و گرما هم بود.

هنوز هم وقتی می‌رویم آنجا و شب سرم را روی بالش‌های خانه‌ی مادربزرگم میگذارم و بوی نم توی دماغم می‌پیچد و سقف چوبی آخرین تصویر قبل از خوابم است، چنان آرامشی میگیرم که نظیرش را جایی تجربه نکرده‌ام. 

دلم میخواهد فقط یک بار دیگر بچه شوم و لای بلال‌های باغ گم شوم. یک بار دیگر به هوای چیدن تمشک تمام تنم پراز خار شود و گزنه‌ها غافلگیرم کنند. پای درخت‌های گردو دست‌هایم را به زشت‌ترین شکل ممکن سیاه کنم. شب‌ها توی ایوان خانه دراز بکشم و آسمان پرستاره را نگاه کنم.

این تنها بخشی از کودکی‌ام است که دلتنگش میشوم.

 در ادامه عکس‌هایی از خانه مادربزرگ که چند سال پیش هم توی یکی از پست‌هایم گذاشته بودم.

 

 

 

​​​​


بعد از انقلاب خیلی از آدم‌های اطراف، خانواده و فامیل ما، تغییر عقیده داده بودند. پدربزرگ مادری‌ام ریش می‌گذاشت و نمازخوان شده بود. مادربزرگ مادری‌ام هم چادر مشکی را جایگزین آن چادر رنگی‌ای کرده بود که فقط روی سرشان می‌انداختند و زیرش پیدا بود. دایی بزرگم رفته بود حوزه و طلبه شده بود، دایی کوچکم بسیجی شده بود و تنها خاله‌ام که بچه بود. البته دایی کوچکم خیلی زود تغییر رویه شدیدی داد و توی خیابان ولی‌عصر نوار و پاسور می‌فروخت!! فکر میکنم تقریبا دو ساله بودم که دایی بزرگم با عمه‌ام ازدواج کردند و عمه‌ام هم باحجاب شد. دایی بزرگم که به دلایلی دلم میخواهد اینجا دایی رضا صدایش کنم، تصمیم گرفته بود حالا که درسش را توی حوزه به جای قابل توجهی رسانده ملبس شود که مادربزرگم تهدیدش کرد که عاقت میکنم!!! هر وقت هم بخواهی بیایی خانه باید سر کوچه لباس‌هایت را دربیاوری و بعد بیایی. خلاصه دایی رضا با تهدید منصرف شد و بعد توی اداره‌ی دولتی‌ای مشغول به کار. دایی رضا به خاطر نوع کارش میتوانست توی خانه‌های سازمانی‌ای زندگی کند یا حتی فامیلش را هم ساکن کند. این شد که ما چند سالی به واسطه‌ی شغل دایی کنار هم زندگی میکردیم. اولین خانه‌ای که بزرگ و دایی رضا با هم بودیم، جایی بود که اولین خاطراتم را به یاد می‌آورم.

ما طبقه‌ی پایین بودیم و در واحدمان به پارکینگ باز میشد. داداشم هواپیمای تقریبا بزرگی داشت که کوک میشد. میتوانم بگویم اولین خاطره‌ای که توی ذهنم قابل دسترسی است خاطره‌ی همان هواپیماست که توی پارکینگ آن خانه کوکش میکردیم و با سرعت حرکت میکرد و من به تماشای حرکت سریع آن هواپیمای زرد و مشکی مینشستم و راستش گاهی دلم میخواست هواپیما مال من باشد. سه سالم بود. راه‌پله‌ها و نرده‌های کنارش در نظرم خیلی بزرگ بودند و بالا رفتن از آن پله‌ها برایم کاری سخت. تا به طبقه‌ی دوم برسم قلبم از ترس توی دهانم می‌آمد؛ طبقه‌ی دوم خانواده‌ای نابینا ساکن بودند، نمیدانم کدام از خدا بی‌خبری مرا از خونه‌ی کورا ترسانده بود. هر بار که میخواستم بروم طبقه‌ی سوم که خانه‌ی مادربزرگ و دایی بود باید از دم خونه‌ی کورا رد میشدم و ترس و وحشتی تمام وجودم را دربرمیگرفت که بی‌شباهت به کابوس نبود. دایی رضا و عمه، کنار پدربزرگ و مادربزرگ توی یکی از اتاق‌های طبقه سوم زندگی میکردند. مادربزرگم خیلی حوصله‌ی مارا نداشت. اخم و تخم و بداخلاقی‌اش در خاطرم هست. خیلی هم دورو بود. وقتی تنها بودیم بهمان اخم میکرد و جلوی دیگران خودش را خوش‌برخورد نشان میداد. 

دایی کوچیکه هر وقت سرحال بود بهم میگفت جری موشه و باهام بازی میکرد. خاله‌ام هم که ده سال ازم بزرگتر بود باهام بازی میکرد اما توی خانه‌شان انگار گرد بی‌مهری و بدجنسی پاشیده باشند؛ این را با همان قلب کوچک و سه ساله‌ام حس میکردم تا اینکه بزرگ شدم و خیلی چیزها برایم مشخص شد. پدربزرگم اما بی‌آزار می‌نشست جلوی تلوزیون و هی سیگار پشت سیگار.

مادرم آن سال‌ها چرخ خیاطی ژانومه‌ی سفید رنگی خریده بود و از تولیدی‌ها لباس بچه می‌آورد و رویش تکه‌دوزی میکرد و جای خالی شغل پدرم را پر کرده بود.

پدال چرخ خیاطی زیر پایش بود و وقتی فشار میداد تا قسمتی را که در نظر داشت بدوزد، من محو حرکت سریع سوزن روی پارچه میشدم و در سکوت به کارهای مادرم نگاه میکردم. چون که مامان گفته بود اگر حرف بزنید حواسم پرت میشه و سوزن تو دستم میره. هر یک پارچه که کارش تمام می‌شد با صدای تقی نخش را میکند و تا پارچه‌ی بعدی را آماده کند و زیر چرخ بفرستد من صورت کوچکم را به چرخ نزدیک میکردم و بوی روغنش توی دماغم می‌پیچید و گاهی با پوست صورتم گرمای چرخ خیاطی را حس میکردم. به چراغ کوچکی که رویش بود نگاه میکردم و دوست داشتم می‌توانستم تمام دکمه‌هایش را دستکاری کنم. یکی از هیجان‌انگیزترین قسمت‌های کار مادرم، وقتی بود که نخ زیر تمام می‌شد و مامان آن دوک بزرگ را می‌گذاشت روی چرخ و نخ زیر تند و تند توی آن قرقره‌ی کوچک و فی بامزه‌اش پرمیشد. خیاطی مادرم تا سال‌ها ادامه داشت و ما به آن صدایی که در تمام طول روز  با فشردن پای مادر روی پدال در خانه می‌پیچید عادت کردیم.

سال بعد از آن خانه‌ای که یکی از بزرگترین ترس‌هایم در طبقه‌ی دومش بود اسباب‌کشی کردیم و باز همگی با هم رفتیم به خانه‌ی اسرارآمیز دیگری؛ جایی که یک حیاط بزرگ داشت و چند تا زیرزمین و ساختمانی بزرگ که ما در طبقه دومش ساکن شدیم. از راه‌پله که وارد طبقه‌ی دوم میشدی یک هال بزرگ پیش رویت بود، دورتادور هال اتاق‌ها بودند و آشپزخانه و دستشویی. یکی از اتاق‌ها برای ما بود.

بیشتر وقت من و داداش توی حیاط آن خانه و توی آن زیرزمینی که ترسناک نبود می‌گذشت. جایی شبیه به اتاقی دنج، که انگار ساکنینش قبل از اینکه به جایی که نمی‌دانیم بگریزند، می‌نشستند و گپ می‌زدند. شاید یک جور اتاق مطالعه بود. اتاق گرد بود و نیمکت گردی هم دورتادور دیوارش بود و میزی در وسط. نمیدانم شاید جایی برای خوردن نوشیدنی و کارت بازی بود. 

آفتاب از پنجره‌های این اتاقک زیر زمینی به داخل می‌تابید و من عاشق بوی آفتاب روی چوب‌های میز و نیمکتش بودم.

زیرزمین دیگری هم بود که شد دومین ترس بزرگ زندگی‌م. هیچ وقت جرات نکردم تنهایی داخلش بروم. فقط یک بار همراه بابا یا دایی یادم نمی‌آید برای چه کاری دنبالشان رفته بودم توی زیر زمین. اولش یک اتاق معمولی بود و بعد خودت را در ابتدای دالانی سیاه و تمام نشدنی میدیدی. نمیدانم شاید فقط یک پستوی  

 کوچک بوده اما من با آن ذهن کوچکم فکر میکردم آن سیاهی، مطلق و بی‌انتهاست.

یادم نمی‌آید چند سال توی این خانه بودیم. پنج شش ساله شده بودم. پارک دانشجو نزدیکمان بود. روی سنگ ریزه ‌‌‌‌‌های ورودی پارک میدویدم تا خودم را زودتر به تاب و سرسره برسانم اما حرکت پاهایم توی سنگ‌ها کند میشد. نفس نفس ن خودم را پرت میکردم توی تاب و سرسره و بعد زمان برایم متوقف میشد و غرق شیرینی بازی میشدم. 

قنادی‌ای بود به نام آق‌بانو نمیدانم هنوز هم هست یا نه اما تفریح لاکچری ما بود و خیلی وقت‌ها مادرم برایمان شیرینی خامه‌ای و کافه گلاسه میخرید و با لذت خوردنمان را تماشا می‌کرد.

پیش دبستانی که شدم، با یاد گرفتن حروف الفبا انگار دنیای دیگری به رویم باز شد. دنیای لوازم تحریر. مداد سیاه و قرمز. مداد رنگی. ماژیک که همیشه وقتی نقاشی‌ام را باهاش رنگ میکردم کاغذ را سوراخ میکردم! مخصوصا رنگ بنفش و سبز و سرخابی‌اش که کل نقاشی را له میکرد! چقدر از خواندن و نوشتن لذت می‌بردم و از دفترهای کاردستی که با کمک مادرم درستشان میکردیم. 

از همان ابتدا هم درسم خوب بود و خودم کارهایم را میکردم به جز دیکته که مامان هرشب میگفت. فقط یک بار بابا بهم دیکته گفت که نمیدانم چه شد که دفترم را پرت کرد و بهم گفت که از جلوی چشم‌هایش گم شوم. اصلا یادم نمی‌آید چه خبطی کرده بودم اما بابا در مقابل من و داداش همیشه بسیار سخت‌گیر بود. هرچه بزرگتر شدم بیشتر ازش ترسیدم، فاصله گرفتم و متنفر شدم. دلم میخواست جایی باشم که نباشد. جایی که آن هیبت درشت و ترسناک با اخم‌های در هم با حرص نگاهم نکند تا زیر بار آن نگاه غضب‌آلود پس نیفتم. 

دایی رضا بابا را به اداره‌ی دولتی دیگری معرفی کرد و پدرم شد کارمند بخش کارگزینی. و خانه‌ای اجاره کرد ته یک کوچه‌ی بن‌بست و ما با آن خانه‌ی عجیب غریب خداحافظی کردیم. 

کوچه باریک بود و خانه‌ی ما ته کوچه بود. دوستش داشتم. همسایه‌ای داشتیم که دختری هم سن و سال من داشت اسمش رویا بود و یک دختر و یک پسر بزرگ. با دختر کوچکشان توی حیاط تاب بازی میکردم و طوطی‌شان مرتب صدا میزد رووووویااا!

دلم میخواست من هم مثل رویا خواهر و برادر بزرگ داشتم. فکر میکردم حیاط خانه‌شان شبیه کارتون‌هاست و گاهی تصور میکردم تاب را به تک درختی بزرگ 

 بالای تپه‌ای سبز و قشنگ بسته‌ایم و خواهر بزرگ رویا پیراهن صورتی بلندی به تن دارد که با کلاه کرم رنگش هماهنگ شده.

همسایه دیگری داشتیم که پسربچه‌ای همسن و سال برادرم داشت و به خانه ما می‌آمد تا بازی کنیم. یک روز وقتی داشت به ما میگفت لباس‌هایمان را دربیاوریم و بدن‌هایمان را به هم نشان دهیم مادرم چون شیری زخمی سر رسید و جلوی چشم‌های مبهوت من و برادرم که هنوز حتی درخواست پسرک را هضم نکرده بودیم، پسر همسایه را به آرامی به خانه‌شان راهنمایی کرد و دیگر ندیدیمش!

آن روزها هم گذشتند.

آخرین امتحان کلاس اولم را داده بودم و مامان آمده بود دنبالم که به خانه برویم. خیلی بی‌حال بودم و تب داشتم. یادم می‌آید که از شدت مریضی و بی‌حالی کمی که راه میرفتم کنار پله‌ی خانه ‌‌‌‌ها مینشستم و به مادرم میگفتم دیگه نمیتونم راه بیام و او می‌گفت فقط یکم دیگه بیا رسیدیم. رفتیم دکتر و گفت سرماخوردگی و دارو داد.

رسیدیم خانه و توی رختخواب دراز کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. گویا از تب زیاد تشنج کردم.

ادامه دارد.

 

 

 


آدم‌های حریصی نبودند؛ مامان و بابا را میگویم. حریص نه به معنای بد، منظورم یک جور زیاده‌خواهی مثبت است که راه را برای پیشرفت باز میکند. این دو اما انگار همه چیز را تمام شده می‌دانستند و برنامه‌شان برای باقی زندگی، حرکت روی همان خطی بود که انتخاب کرده بودند. مادرم قبل از ازدواج مدت کوتاهی توی شرکت نفت کار میکرد. او هم حسابدار بود. بعد از ازدواج خیلی معمولی و انگار که درستش همین باشد از کارش استعفا داد و سال بعد یک بچه در بغلش بود و دیگری توی دلش. پدر هم به کارش توی صندوق قرض‌الحسنه ادامه میداد جایی که اصلا معلوم نبود آینده‌ای دارد یانه. 

خانه‌ی کوچکی اجاره کرده بودند و نانی کنار هم می‌خوردند. اصلا دیگر چه اهمیتی داشت که قبلا دلشان پر زده بود برای دانشگاه و ادامه تحصیل یا اینکه چه میشد اگر میتوانستند اندوخته‌ای داشته باشند.

چمدان سفید قدیمی‌ای داشتیم که از بزرگی به تابوت می‌مانست. برای عروسی مادرم بود و بعد از آن وسایل اضافه از جمله لباس و کفش نوزادی ما، یک سری پارچه و حوله و پرده و کفش‌های عروسی مادرم و یک دفتر و خیلی چیزهای دیگر داخلش بود. از تفریحاتمان این بود که گاهی به بهانه‌ای این چمدان آورده شود و بعد که قفل‌های بزرگ و زشتش باز شدند همان چهار تا تکه چیز تکراری را نگاه کنیم. 

بعدتر که باسواد شدم توانستم  آن دفتر توی چمدان را که پدرم دخل و خرج را داخلش می‌نوشته بخوانم و آن چند خط خاطره‌ای که توی یکی از صفحاتش نوشته بود و من هر بار فکر میکردم این نمی‌تواند برشی از زندگی ما باشد، لابد این یک قسمت از سریالیست که میشود هر شب از تلویزیون پخش شود.

نوشته بود تازه شام خوردیم و دلم درد می‌کنه هم خیلی خوردیم و هم اینقدر که خندیدم. الان که دارم اینو می‌نویسم خوابم گرفته و م (اسم مادرم) داره ظرف‌ها رو تو حیاط میشوره و منتظرشم که بیاد.

خاطره مربوط میشود به زمانی که هنوز بچه نداشتند و من با خواندنش همیشه و ناخودآگاه، این خاطره را میگذاشتم کنار عکسی از پدر و مادرم که دوربین را کاشته بودند و از غذا خوردنشان عکس گرفته بودند. دوتایی داشتند از توی دیس پلو و مرغ می‌خوردند و کنار سفره‌شان ظرفی پر از گوجه سبز بود! که لابد می‌خواستند بعد از غذا بخورند. هر دو خندیده بودند و مادرم در اوج طراوت و شادابی و جوانی‌اش بود.

همیشه فکر میکردم پس از کی دیگر آن طور از ته دل نخندیده بودند؟ پس چرا هرچه یادم می‌آید عصبانیت و خستگی‌شان بود؟ من واقعا با آن ذهن کوچکم متوجه تغییرشان بودم. می‌فهمیدم جایی که پدرم نوشته بود ماست و نان و نفت و سیب‌زمینی و گوجه را چند خریده واقعا انگار با همان چند ریال شاهانه زندگی می‌کرده و یادداشت بعدش که غرق در خوشی با همسر دلخواهش بوده. پس چرا هرچه که من به یاد می‌آورم گرفتاری و سختی بود؟

تازه اگر از زبان مادرم بشنویم، همان روزهای طلایی را هم انکار میکند! و بیشتر میل دارد یاد پدرم و بقیه بیاورد که خانواده‌ی شوهرش که در واقع خانواده‌ی عمه‌اش بودند چقدر در حقش جفا کرده‌اند. مخصوصا به آن قسمتی حساس است که شوهرعمه‌اش با دو پسر مجردش به خانه‌ی عروس و داماد آمد و گفت این دو تا هم با شما زندگی کنند! پدرم هم روی حرف پدرش حرف نزد و مادرم مجبور بود در حالی که بچه شیر میداد و باردار بود حریم خصوصی‌اش را با آنها شریک شود. فکر میکنم بعد از آن هیچ‌وقت خشم مادرم از پدرم تمام نشد و سی‌و‌هفت سال است که هر بار و با هر ناراحتی‌ای، قبر این خاطره‌ی ناخوشایند را نبش میکند. همیشه احساس میکردم مامانم دلش پر است و دارد حفظ ظاهر میکند؛ آن هم چه ظاهری؟؟؟ که همیشه داد میزد و از درون پر از حرفش خبر می‌داد و پدرم که نه تنها تیزبین نبود بلکه در مقابل این حالت‌های مادرم کور بود و درگیر نوعی بی‌تفاوتی مردسالارانه نسبت به این مسائل.

صبر و جان‌سختی مادرم هم بی‌تفاوتی و بی‌خیالی پدرم را شدت می‌بخشید. زنی که مقاومتش را در برابر ناملایمات، از همان سال اول نشان داد. 

شب بود و همه خواب. زن قوی و صبور قصه‌ی ما میدانست که مسافر کوچکش در راه است. در سکوت تا صبح قدم زد و درد کشید. صبح زود برادرش از جبهه به خانه‌شان آمد. ناهار را درست کرد و بی‌آنکه بی‌قراری کند گفت بریم بیمارستان و سر ظهر مرا به دنیا آورد.

چهل روزه بودم که به پدرم پیشنهاد انتقال به شعبه‌ی قزوین دادند و مادرم از خدا خواسته برای حذف عموهای مزاحمم، پدرم را تشویق کرد که قبول کند. و ما مدت کوتاهی ساکن قزوین شدیم. روزهایی که تصاویر و خاطراتشان نمیدانم کجای هزار توی ذهنم لانه کردند. نمیدانم وقتی روی پای مادرم میخوابیدم چشم ‌‌‌های نیمه بازم به کدام سقف خیره میمانده. یا اگر صفحات ذهنم را زیرورو کنم، تصویری از پنکه‌ای که با اندکی سر و صدا به آرامی میچرخد و هر بار کمی خنکی میپاشد به نوزادی که توی رختخوابی کوچک خوابیده، پیدا میکنم یا نه؟ کجا اولین نگاه‌های کودکانه و برادرانه‌ی داداشم روی صورتم می‌نشسته؟ یا پدر که از سرکار می‌آمده و دختر کوچولویش را بغل می‌کرده، توی چه جور اتاقی قدم می‌زده و چه جور تصاویری را از جلوی چشم‌هایم به انبار حافظه‌ام می‌فرستاده. 

بعدتر که برگشتیم تهران؛ شاید چند ماه بعد، نمیدانم، خبری از عموهایم نبود اما هر سال شرایط اجاره خانه سخت‌تر شد و صندوق قرض الحسنه هم جمع شد و مادرم نگرانی‌اش را از بیکاری پدر، وقت چنگ زدن به کهنه‌های ما تسکین میداد و با هرچه که در خانه داشت قابلمه را روی اجاق همیشه گرمش می‌گذاشت و لبخند را به چهره‌ی پر تحملش میکشید. نمیدانم شاید همان سال‌ها طراوت و شادابی چهره‌اش جایشان را به سردی و سختی دادند؛ درست مثل همان عکسی که پدرم روی صندلی نشسته و حالا از آن جوان لاغر و استخوانی‌ای که شب دامادی‌اش بود کمی فاصله گرفته و آبی زیر پوستش دویده. با خونسردی همیشگی‌اش به دوربین زل زده و مادرم آستین‌های بلوز قرمز بافتنی‌اش را بالا زده و روسری مشکی‌ای پشت سرش گره زده و کمی از موهای پر و مشکی‌اش توی پیشانی ریخته و با اخم، چهره‌ی سرد و سنگی‌اش را به دوربین دوخته. بعدها یک بار بهم گفت اینجا مهمون داشتیم منم داشتم کهنه میشستم بابات گیر داد بیا عکس بگیر. درست مثل همیشه‌‌هایشان که مادرم توی دلش حرص میخورد و پدرم سعی میکرد عادی باشد و این دقیقا برعکس رویکردی بود که با من و برادرم داشت. کاش کمی از آن خونسردی‌اش را صرف ما کرده بود.

 

ادامه دارد.

پی‌نوشت: به همسرم گفتم نمی‌دونم چی شد دارم از خودم می‌نویسم. گفت خوبه که. گفتم آخه چیز خاصی نداره، اتفاق بزرگی هم نیفتاده. گفت مگه باید حتمن اتفاق خاصی بیفته. مارسل پروست هم در جستجوی زمان از دست رفته رو همینجوری نوشته. من در آن لحظه 

بعدتر گفت میدونی تو ایران فقط دو نفر این رمانو کامل خوندن، یکی مترجمش یکی تایپیست 

گفتم تو چند جلد خوندی؟ گفت سه جلد. گفتم باقیشم بخون دیگه چیزی نمونده که چهار جلد فقط!

 


نمیدانم به خاطر نزدیک شدن تولدم است یا به خاطر اینکه موهایم مشت مشت می‌ریزند؛ مدام دلم میخواهد از خودم بنویسم و این میل سوزان در روزها و هفته‌های پیش، مثل یک جور هوس، یا عطش یا شاید هم وسوسه، ذهنم را غلغلک میدهد. دوست دارم بروم گوشه‌ای تنها و متفکر بنشینم و با سری که از انبوه موهای وحشی سبک شده، به سی و پنج سالی که گذشت فکر کنم. به این که از کجا امدم، از کی شروع شدم؟ اما بعد که میرسم به بعضی اتفاق ‌‌‌ها آهی از اعماق قلبم میکشم و میگویم هنوز هم یادمه. لعنتی. آن هم با تمام جزئیات مسخره و نفرت‌انگیزش. خدایا کاش میتوانستم باقی عمرم را بدهم و خیلی چیزها از ذهنم پاک شود.

از آن گذشته، مگر من چه شاهکاری کرده‌ام که ازش بنویسم؟ چه چیز قابل توجهی در زندگی‌ام داشتم که حالا بیایم زندگی‌نامه هم بنویسم! سال‌های زیادی از عمرم در بی‌خبری گذشتند که قلبم برای بعضی‌هایشان شکسته. روزهایی که میشد خندید و دید و دویید و پرواز کرد؛ میشد هر آنچه که دانستنی بود بلعید. میشد توی آینه نگاه کرد و عاشق شد. اما به جایش چه شد؟ تباهی.

همین حالا بغضی توی سینه‌ام پهن شد و به قلبم فشار آورد. انگار مرض این را داشتم تا به خودم گیر دهم و آن چیزی که حدود دو هفته است توی مغزم تاب میخورد، به روی خودم بیاورم و به زخمم ناخن بکشم. و حالا با حالتی بدجنسانه خودم را بکشم عقب و به دیواری تکیه کنم تا خود غمگینم را نگاه کنم و بهش بگویم حالا میتونی از خودت بنویسی! و لبخندی هم ضمیمه‌ی چهره‌ی سادیسمی‌ام کنم زود باش بنویس بفرما!

 

بودن من احتمالا برمیگردد به مرداد سال ۱۳۳۹ که درد توی دل مادربزرگم پیچید و خودش را از سر زمین به خانه نرسانده، توی ایوان فارغ شد. توی شناسنامه پدرم نوشته سوم مرداد اما مادربزرگ می‌گوید زمستان بود! یا از اشتباهات رایج آن سالهاست یا در اثر یازده بار زاییدن.

شاید هم بودنم به سال‌های دورتری برگردد؛ وقتی جدم با کمک همسرش، کلبه‌ای ‌‌‌‌را با دست‌های خودشان با چوب و کاهگل ساختند و کشاورزی را توی آن منطقه رونق دادند. بچه‌هایشان را توی آن خانه به دنیا آوردند و بعد هم بچه‌های بچه‌هایشان و بعدتر بچه‌ی بچه‌ی بچه‌شان!( یکی از پسرعموهایم توی همان خانه به دنیا آمده)

کلبه‌ای که این روزها بعد از زمان زیادی که از رفتن اولین صاحبش گذشته، بعد از دیدن غم و شادی‌های زیاد، عزا و عروسی‌ها و به دنیا آمدن‌ها، دیوارهای ارث و میراث محصورش کردند و شاید آخرین نفس‌هایش را میکشد.

خدا میداند چه قصه‌هایی دیده و شنیده؛ شاهد چه عاشقانه‌هایی پشت دیوارهایش بوده و چه حرف‌های مگویی را در پستوهایش پنهان کرده و حالا خودش به پایان قصه‌‌اش نزدیک شده. باید پذیرفت. خیلی چیزها را باید پذیرفت. مثل وقتی که عکس‌های پنج سال پیش را میبینی، باید بپذیری با وجود اینکه خیلی نگذشته اما مامان حسابی شکسته شده. بابا هم همینطور. آلما بزرگ شده و خودم که اثرات گذشتن  سن را توی صورتم میبینم. خیلی چیزها را باید پذیرفت مثل پوستی که شل شده و به حالت قبل برنمیگردد یا همین موهایی که قصد کرده‌اند آتش به خرمن خودشان و دل من بیاندازند.

با وجود تمام این حرف‌ها وسوسه‌ای سمج، دستم را میبرد به سمت باز کردن صفحه‌ی جدید تا قصه‌ی معمولی‌ام را از زندگی معمولی‌ام بنویسم.

من، متولد بیست و یکم شهریور سال هزار و سیصد و شصت و پنج در تهران هستم. درست وسط سال‌هایی که انقلاب و جنگ کشور را متحول کرده بود و دو سالی میشد که پدرم با دختردایی‌اش ازدواج کرده بود و به تهران آمده بود.

درست نمیدانم چه روزی از روزهایش، عاشق زیبایی مادرم شده بود؛ کودکی؟ نوجوانی؟ فقط یک بار بهم گفت که مادربزرگش گفته بود داییت که تهرانه یه دختر داره که خیلی خوشگل و خانومه. پدرم، مادرم را فقط چند بار توی کودکی‌اش دیده بود و تصویر محوی از او توی ذهن داشت. گویا آن روزها رفت و آمد خانواده‌ی مادرم به روستا کم بوده اما خیال او در ذهن پدرم بسیار.

روزهای کودکی را سر زمین گذرانده بود. از سن کم، کنار پدربزرگ و پدرش در کار کاشت و دروی گندم مشارکت کرده بود و دلش خواسته بود زودتر برسد خانه تا مشق‌هایش را بنویسد اما اکثر شب‌ها پدرش فانوس را خاموش میکرد و او با ترس تنبیه معلم و شوق خفه شده‌ی خواندن و نوشتن خوابیده بود. بعدتر برای مدرسه‌ی راهنمایی رفته بود شهر و تا آخر دبیرستان کارگری کرده بود تا خرج زندگی مجردی‌اش را دربیاورد و با خیال دانشگاه خوش بود اما سرنوشتش طور دیگری رقم خورد. 

یک بار قبل از سال پنجاه و هفت، عکس کسی را به دیوار همان خانه‌ی کاهگلی کوچک زده بود که پدربزرگم با دیدنش  وحشت‌زده شده بود و فکر کرده بود قبل از اینکه کسی به حکومتی‌ها خبر دهد بهتر است عکس را پاره کند و توی تنور بیاندازد.

اما پدرم نمیدانم از کجا از آن کتاب‌های ممنوعه پیدا می‌کرد و آن کاغذهای پر از حرف ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های یواشکی را زیر فرش‌های همان خانه پنهان میکرد.

اتفاقا همسر آینده‌ش هم بعد از شانزده هفده سال غریبگی با دین و مذهب، باحجاب شده بود. معلمش به او هم از آن کتاب‌ها داده بود. پدر او هم شب‌ها چراغ‌ها را خاموش میکرد که بخوابد اما مادرم پنهانی به پشت‌بام می‌رفت تا بداند.

پدربزرگم کماکان پنجشنبه‌ها با دوست هایش به کاباره می‌رفت و مینوشید. خیلی توجهی به اتفاقات اطرافش نداشت. مادربزرگم هم کنار بساط سماورش نشسته بود و دستش را به زیر چانه زده بود و به بدبختی‌هایش فکر میکرد. اما آن‌هایی که بعدتر شدند پدر و مادرهایمان، هر روز منقلب‌تر شدند تا سرانجام انقلاب کردند.

بعد هم پشت درهای بسته‌ی دانشگاه‌ها ماندند و بعدتر جنگ، که ناچارا کتاب را زمین بگذاری و اسلحه را برداری. وقتی آلبوم جبهه‌ی پدرم را ورق میزنم، همه‌ی عکس‌ها یک رنگ دارند؛ خاکی. اما میان آن همه عکس خاکی رنگ، عاشق آنی‌ام که پدرم در خرمشهر کنار بوته‌ی بزرگ گل کاغذی سرخابی رنگ ایستاده و طوری لبخند زده که هیچ وقت در طول زندگی‌اش آنطور نخندیده. جوری آرام و راضی انگار نه انگار که وسط توپ و تانک و ویرانیست. جوری که با تمام وجودم خواسته بودم فقط یک بار بهم بخندد. شاد باشد و پرانرژی. اما همیشه عصبانی بود. همیشه هشت ابروهایش به نهشان گره خورده بودند.

تازه سربازی‌اش را توی جبهه تمام کرده بود که م ازدواج کرد، با دیپلم حسابداری توی صندوق قرض‌الحسنه‌ای مشغول به کار شد و توی یکی از محله‌های پایین شهر تهران ساکن شدند. مثل تمام عروس دامادهای دهه‌ی شصت درباره‌ی به تعویق انداختن بچه‌دار شدن نظر خاصی نداشتند و همان اول کار، برادرم و سال بعد مرا به این دنیا اضافه کردند.

هیچ وقت نه قبل‌ترها، نه حالا و نه بعدا، فکر نمیکنم که چرا مرا به این دنیا آوردید؟ مگر از من پرسیده بودید و چه و چه. به هر حال که آمده‌ام و این سوال‌ها هیچ تفاوتی در شرایطم ایجاد نمیکند.

من از نیستی آمدم و هست شدم. نمیدانم چگونه برای خودم تحلیلش کرده‌ام اما از زمانی که یادم می‌آید با آمدنم مشکلی نداشتم. 

و حالا که خودم مادر شدم، از تصور اینکه چطور من هم روزی مثل دخترهایم فقط نقطه‌ای روشن توی دل مادرم بودم هیجان‌زده میشوم. از فکر اینکه من هم توی دل او تکان می‌خوردم و حتمن مادرم هم مثل من ذوق میکرده و. سرشار از حس زندگی میشوم.

ادامه دارد.

پی‌نوشت: از قبل هم می‌دانستم نوشتن این از موضوع ممکن است دنباله‌دار شود. 

امیدوارم بتوانم قسمت‌های بعدی را آن طور که میخواهم بنویسم.


یادم نمی‌آید چند ساله بودم که توی حیاط خانه‌ی دایی رضا با دخترش بازی میکردیم و رفتیم روی موتور دایی. کمی بعد با موتور خوردیم زمین و ماندیم زیرش! از سر و صدایی که ایجاد کردیم همه ریختند توی حیاط و دایی سریع موتور را بلند کرد و دخترش را بغل کرد و بابا کشیده‌ی محکمی خواباند توی گوش من! از این دست خاطرات از کودکی زیاد دارم؛ حتی خاطره‌هایی که یادم نیست چه شده بود که کتک خوردم. فقط آن حس ترسناک و عجیبش توی خاطرم مانده، مخصوصا اگر توی جمع بود که حس میکردی تبدیل به ذره‌ای شدی و توی زمین فرو رفتی یا که غباری شدی و باد بردت. اما بزرگتر که شدم، این برخوردها هر بار علاوه بر ترس و درد و غصه، نفرت هم با خودش داشت. رفته‌رفته انقدر فاصله زیاد شده بود که حتی نمی‌خواستم از کنار بابا عبور کنم. انقدر دلم پر بود از رفتارهایش که دوست داشتم از ذهنم و روحم و از زندگیم پاکش کنم. بزرگ شده بودم و غرور داشتم. دلم نمی‌خواست بزند توی دهنم. دلم نمی‌خواست به طرفم چیز پرت کند. دلم نمی‌خواست راجع بهم نظری بدهد. دلم نمی‌خواست مرا انقدر توی حصار خفه‌کننده‌ی خودش نگه دارد و نگذارد با هیچ کس رفت و آمد کنم. من با تمام قلبم از پدرم متنفر شدم. بعضی روزها فکر میکردم اگر بمیرد ناراحت نمی‌شوم. اصلا چرا ناراحت شوم قطعا خوشحال و راحت و رها میشوم.

بابا خودش سرخورده بود. شکست خورده بود. غمگین و خشمگین بود. مانده بود با زندگیش چه کند. چرا فکر کرده بود می‌تواند مسافرکشی کند؟؟؟ او اصلا آدم این کار نبود. اعصابش نمیکشید. به جرات میتوانم بگویم سال‌های بسیار زیادی حتی یک بار نخندید. انقدر در خودش فرو رفت و خشمش را روی ماها و مخصوصا من خالی کرد که توی ذهنم تبدیل شد به یک هیولای ترسناک. من بچه‌ی حساسی بودم. من هر بار با هر اخمی میشکستم چه رسد به این همه تلخی. بارها و بارها مینشستم و ساعت‌ها فکر میکردم چرا دوستم ندارد؟ مگر من چقدر بدم؟ توی آن سال‌ها ارتباطش هنوز با داداش انقدری بد نشده بود که با من. داداشم سال‌های نوجوانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیلی عجیبی داشت. سرش به کار خودش بود و انگار به هیچ چیز احتیاج نداشت جز آن مجله ماشین‌هایی که هر ماه می‌خرید و مرتب نگه داشتنشان. و همینطور مرتب نگه داشتن باقی چیزها و وسایلش. اینکه همه چیز برق بزند و صاف باشد و او راه مدرسه را برود و بیاید و نه اهل دوست و رفیقی باشد و نه اهل کوچه و فوتبال. یک بچه مثبت استریل به تمام معنا. او هم مثل من عوضِ خیلی چیزها را سال‌های بعد درآورد!

اولین بار که توی دفتری نوشته بودم؛ پنجم دبستان بودم و خیلی زود داداشم دفتر را پیدا کرد و مسخره‌ام کرد. همین روند تا چند سال ادامه داشت تا بالاخره او هم بزرگتر شد و دست از این کارش برداشت. و من با وجود اینکه این ترس را داشتم که خوانده شوم و مورد تمسخر واقع شوم، هیچ وقت دست از نوشتن نکشیدم تا همین حالا و امروز! بیشتر وقت‌ها حس‌هایم را نسبت به اتفاق‌هایی که برایم می‌افتاد مینوشتم. هر حسی که برایم تازه و ناشناخته بود را برای خودم بازگو میکردم.

ارتباطم با مامان از جنسی نبود که بتوانم حرف‌های دلم را بگویم و انگار مامان برای بزرگیِ من هیچ برنامه‌ای توی ذهنش نداشت. بعد از اینکه از کودکی درآمدم انگار تنها شدم. البته مامانم خودش درگیر مشکلات زندگی بود. بعد از اینکه بابا از اداره درآمد مامان دوباره سعی کرد که کار پیدا کند. چرخ خیاطی‌ش که فروخته شده بود و باید فکر چاره میکرد. درست یادم هست که هر چه در توانش بود انجام داد. همه‌ی راه‌ها از گل‌سازی گرفته تا کلاس کامپیوتر را رفت تا دریچه‌ای به روی آینده‌اش باز کند. آخر سر توی مهد کودکی مشغول به کار شد که روانشناسی که پیشش می‌رفت به تازگی تاسیس کرده بود. بابا هم یه خط درمیون با ماشین سرکار می‌رفت و گاهی انگار سه قدم به جلو می‌رفت و دو قدم به عقب. چند بار ماشین عوض کرد؛ هیلمن سفید و پیکان جوانان نارنجی و پیکان آبی رنگی که اجاره ‌‌‌‌‌ای بود و این یکی از بدترین ایده‌های اقتصادی‌اش بود! بابا انگار از زمانه‌اش عقب ماند و هرچه زمانه دوید او بیشتر پاهایش سرد و سنگی شد و توی مرداب بدهی فرو رفت. 

خانه‌ی جدید دو طبقه بود و طبقه‌ی بالا خانواده‌ای زندگی میکردند که دخترشان همانی بود که مغازه لباس زیر داشت. خیلی دوست داشتند با ما ارتباط داشته باشند. مادرشان خیلی وقت‌ها به هر بهانه می‌آمد در خانه‌مان و با مامان حرف میزد. هر بار سفره و روضه داشت دعوتمان میکرد و ما نمی‌رفتیم! هر بار حرفشان توی خانه میشد بابا بیشتر از قبل اخم‌هایش را توی هم میکشید و با سکوتش نشان میداد که تمامش کنید. مامانم هم خیلی اهل رفت و آمد نبود. نه خودش دوستی داشت و نه از دوست‌های من خوشش می‌آمد. هر بار توی مدرسه با هرکس دوست میشدم و اسمش را توی خانه میگفتم سوژه‌ی مسخره کردن دستشان می‌افتاد و میگفتند حالا دیگه امسال باید همش این اسمو بشنویم. یا اگر دهانم باز میشد و میخواستم چیزی از مدرسه و دوستم تعریف کنم سریعا با برخورد بدشان توی ذوقم میزدند و ساکت میشدم.

توی همان سال‌هایی که همه چیز تغییر کرده و این حجم تنهایی مرا بزرگتر میکرد، بعد از فوت پدربزرگ پدری‌ام، بعد از اختلاف‌هایی که بین بابا و عموهایم سر ارث و میراث پیش آمد، مامان و بابا رابطه‌شان را با فامیل به طور کامل قطع کردند. حتی چند سال با دایی رضا هم رفت و آمد نکردیم. فقط مادربزرگ مادری‌ام بود. 

نمیدانم شاید مامان و بابا زیادی خودشان را زخم‌خورده و قربانی می‌دیدند و فکر میکردند اگر حصار دورشان را تنگ‌تر کنند امنیت دارند. من اما بیشتر از هر وقت دیگری احساس زندانی بودن داشتم.

سال‌های زیادی خانه‌ی دوست‌داشتنی مادربزرگ را ندیدم. عمه و عموهایم را ندیدم. درست است که بابا خیلی جاها حق داشت و برادرهایش در حقش نامردی کرده بودند اما من دلم برای آن روزها و آن صمیمیت‌ها تنگ بود.دلم برای خنده‌های از ته دل.

 

اضطراب و وسواس مامانم بیشتر شده بود. فکرهای منفی، کابوس‌های شبانه و داد زدن‌هایش توی خواب.  از زمان بچگی ما پیش روانشناس می‌رفت و این روتین تا سال‌ها ادامه داشت. هر هفته یک جلسه پیش روانشناس می‌رفت و از همان روزها روان‌شناس بودن برای من خیلی جذاب شده بود. مخصوصا وقتی مامان پیشنهاد داد که توی کلاس‌های گروهی که توی آن مرکز مشاوره برگزار میشد شرکت کنم و این تقریبا اولین حضور من توی اجتماع بود. درست است که خیلی ساکت یک گوشه‌ای مینشستم اما برایم بسیار لذت‌بخش بود میشود گفت یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم.

آقای دکتری که مامان پیشش می‌رفت کاملا قابل اعتماد خانواده بود. خیلی‌ها توی فامیل هم پیشش رفته بودند و حالا من و برادرم کلاس‌های گروهی‌اش را با موضوعات مختلف شرکت میکردیم. این کلاس‌ها را با همکاری همسرش که او هم روانشناس بود برگزار میکرد. مامانم هم چون از مراجعین قدیمی بود با منشی هم صمیمی بود و یک جورهایی آنجا راحت بودیم. بعد از گذشت مدت زمان تقریبا زیادی، شاید دو سال که آنجا رفت و آمد میکردیم، چندین بار جلسه خصوصی با آقای دکتر گرفتم و اوایل خیلی عادی بود. چون که مادرم مراجعش بود و تمام زندگی ما را می‌دانست، چند بار که خیلی بهم ریخته بودم ازش کمک گرفتم. توی بعضی از جلسات، صندلیش را تغییر داد و آمد کنار من نشست و گفت دستت رو بده بهم. من به عنوان روانشناس میتونم برای آروم کردنت دستت رو بگیرم. من حس خاصی نداشتم نه ناراحت شده بودم و نه خوشم آمده بود‌. فکر میکنم به خاطر اینکه بیشتر از ده سال بود که مادرم پیشش می‌رفت و من بهش اعتماد داشتم و سن و سالش هم طوری بود که میتوانست جای پدرم باشد خیلی گرفتن دستم توی ذهنم برجسته نشد و فکر کردم لابد طبیعیست. اما در جلسه‌ی بعد اتفاقی افتاد که انقدر سریع بود که فرصت هیچ واکنشی را برای من باقی نگذاشت. یا شاید هم میشد که جیغ بزنم یا بزنم درگوشش یا از اتاق بزنم بیرون. اما من، دختر چهارده ساله‌ی بی‌تجربه و خنگی بودم که نمیدانم چرا همان‌طور سر جایم میخکوب شدم تا او مرا بغل کند و ببوسد و لمس کند. بعدها در بزرگسالی‌ام وقتی چند بار به آن روز مزخرف فکر کردم تازه متوجه شدم که چقدر چشم‌هایش پر از شهوت بود و کسی که هزاران نفر را درمان کرده بود، خودش بیمار روانی‌ای بود که توانست به راحتی تن دختر نوجوانی را لمس کند که خودش و خانواده‌اش با اطمینان صددرصد پیشش آمده بودند. اول مثل دفعه‌های قبل دستم را گرفت و بعد همان‌طور که روی صندلی بغلی‌ام نشسته بود دستش را انداخت دور گردنم و لب‌هایش را گذاشت روی لب‌هایی که هیچ تجربه‌ای از دنیای بزرگ‌ترها نداشت و بعد که نفس‌های حریصش را توی صورتم زد دستش را از یقه‌ی مانتو داخل برد و گفت خدای من چقدر گرمی. دکمه‌ام را باز کرد و با تمام پستی گفت چقدر سفیدی ‌‌‌. یکهو انگار که به خودش آمده باشد بلند شد و ایستاد و سعی کرد شلوارش را مرتب کند و وضعیت غیرعادیِ زیر شلوارش را پنهان کند و من انقدر ترسیده بودم که فکر میکنم تمام این مدت حتی یک نفس هم نکشیده بودم‌. مات و منگ نگاهش میکردم. 

واقعا نمیدانم چرا حتی نترسید که من به کسی بگویم. شاید هم به عنوان یک روانشناس و با شناختی که از من داشت می‌دانست که حرفی نمیزنم. بعد از آن دیگر پیشش نرفتم‌. فکر میکردم اگر مامان بفهمه حسابی بهم میریزه. باورم نمیشد که همچین اتفاقی افتاده باشه. فراموشش کردم. تا سال‌ها بهش فکر نمی‌کردم. سعی میکردم از ذهنم پاکش کنم. بعدها در بزرگسالی‌ام اما خیلی بهش فکر کردم و به جوابی نرسیدم و فقط مثل یک خط سیاه و زشت توی ذهنم حک شد. روزی که مثل یک موجود بی‌دست و پا و خنگ گذاشتم که یک آدم عوضی هرکار دلش خواست باهام بکند. 

وارد دبیرستان که شدم، کمی از آن حس و حال گنگ و دوست نداشتنیِ آغاز بلوغ فاصله گرفته بودم و داشتم برای خودم شخصیت و هویتی دست و پا میکردم. ارتباط خرابم با بابا تغییری نکرده بود. با مامان معمولی بودیم و اما داداش داشت از آن لاک عجیب و غریبش بیرون می‌آمد و کم‌کم صمیمی می‌شدیم. علائقم برایم مشخص و معلوم شده بود. هرجا که کتاب بود، انگار بو میکشیدمش و اگر فرصت دستم می‌آمد با چنان ولعی می‌خواندم که در حیرتم این همه انرژی و پتانسیل از کجا آمده بود و حالا کجاست؟ 

دو سه تا رمان از دانیل استیل که توی خانه بود یواشکی خواندم و رسیدم به رساله! آن هم پنهانی همه‌اش را خواندم و بعد چند تا کتاب مذهبی مامان که یکی‌اش هم با رومه جلد شده بود و آداب شویی بود و احادیث مربوط به آن. که آنهم با دقت مطالعه کردم! 

یک بار متوجه شدم که همان همسایه‌مان که ارتباط کمی داشتیم کتابخانه کوچکی توی خانه دارند چند تا کتاب قرض گرفتم. روی یکیشان نوشته بود عطر. نویسنده پاتریک زوسکیند. اول این را شروع کردم و در مدت زمان کوتاهی تمامش کردم و رفتم کتاب بعدی. یک لحظه روی پل نوشته‌ی ر.اعتمادی! من که نمی‌دانستم این دو تا رمان چقدر با هم فاصله دارند اما در مدت کوتاهی هر دو را پشت سر هم خواندم و بعدها که فهمیدم چقدر شرق و غرب رفته‌ام خنده‌ام گرفت.

یک بار پیش دایی رضا گفتم که دوست دارم کتاب بخوانم و او گفت من از دوستم برات کتاب میگیرم و میارم. دو سه تا رمان خوانده بودم که ارتباط خانواده‌ها شکراب شد و رابطه‌ها قطع.


وقتی سیزده سالم بود، فکر میکردم اگر بیست ساله بشم، اتفاق خیلی مهمی افتاده! فکر میکردم بیست سالگی یعنی آدم بزرگ شدن! سال‌ها را میشمردم و میگفتم انقد دیگه مونده تا بیست ساله بشم. هرکس هم می‌پرسید چند سالته میگفتم چهارده!!

اما وقتی هجده سالم شد و رفتم دانشگاه دیگر بیست ساله بودن برایم هدف نبود.

اینکه وارد جامعه شده بودم هم برایم جذاب بود و هم گاهی ترسناک. 

ترم اول درس‌های عمومی و پایه داشتیم که خیلی جذبم نکرده بودند. فقط روانشناسی عمومی یک برایم جالب بود و خریدن کتاب قطور هیلگارد. درست است که روانشناسی را دوست داشتم اما از وقتی رفتم دانشگاه تا حد زیادی سربه‌هوا شدم. منظورم ارتباط با پسرها نیست. تا اینجا هنوز هم تجربه‌ی خاصی نداشتم. به شکل کلی سربه‌هوا و بی‌هدف بودم. انگار بعد از آن همه درس خواندن و کنکور فکر میکردم دیگر قرار نیست درس بخوانم و حالا میتوانم راحت یللی تللی کنم. این هم از بزرگترین حسرت‌های زندگیم است. آن زمانی که بچه‌های دیگر عضو انجمن علمی دانشگاه میشدند. مقاله میخوانند. شاگرد اول میشدند و برای ارشد برنامه داشتند. من با آن همه هوش و استعداد و علاقه‌ای که به روانشناسی داشتم، فقط می‌آمدم و میرفتم. تنها انگیزه‌ام از دانشگاه آمدن گشت و گذار توی دانشگاه بود. دانشگاه اهرا یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌هاست که ساختمان‌هایش و فضای باغش برایم خیلی جذاب بودند و بین کلاس‌ها میتوانستم حسابی برای خودم گردش کنم. چند تایی دوست پیدا کرده بودم که در حد خیلی معمولی و سطحی بودند و اصلا حسی در من ایجاد نمی‌کردند.

سر ظهر با دوست‌ها می‌رفتیم سلف و سینی‌های فی را برمیداشتیم و به خط می‌شدیم تا آقای آشپز یک کفگیر پلو بریزد و کمی برویم جلوتر تا بعدی برایمان مرغ یا کباب یا خورش بریزد. بعد می‌رفتیم در آن همهمه و فضای دم‌کرده جایی برای خودمان پیدا می‌کردیم و غذای نه چندان باب طبع دانشگاه را می‌خوردیم و روانه‌ی کلاس‌های بعد از ناهار می‌شدیم تا میان حرف‌های استاد چرت بزنیم. بعد هم کیف و وسایلم را برمیداشتیم و با آنهایی که هم‌مسیر بودیم، راهِ زیبای ده ونک را پیاده می‌رفتیم تا پل مدیریت و پاییز هم که دلبری میکرد.

وقتی می‌رسیدم خانه مامان چایی دم کرده بود و میشد شبی آرام کنار بخاری داشت. چه کسی اهمیت میداد به درس و کتاب؟ از خانواده کمی فاصله گرفته بودم. به بابا که کاملا خانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشین شده بود بی‌توجه بودم، به داداش که باز هم کنکور قبول نشده بود،  به مامان که مشغول کار بود. آن سال‌ها، مامان تمامِ انرژی‌ای که یک انسان در تمام عمرش میتواند داشته باشد خرج کرد. مامان آن سال‌ها تمام شد. مخصوصا وقتی توی یکی از بحث‌هایی که با بابا داشت و گفت من این همه با همه چیزت ساختم  این همه کار کردم و بابا خیلی خونسرد گفت نمیساختی! نمی‌کردی!

اگر بگویم مامان بعد و قبل از این بحث دو آدم متفاوت بود، بی‌راه نگفتم. خیلی شکست. حتی فکر میکنم بابا هم شکست. شاید اصلا چون شکسته بود این را گفت.

ترم دوم دانشگاه مشروط شدم! به همین راحتی. خوب وقتی درس نخوانی نمره‌هایت پایین میشود و چیزی وجود دارد به نام مشروطی که از رگ گردن به انسان نزدیک‌تر است! توی خانه صدایش را درنیاوردم فقط تصمیم گرفتم دیگر کاری نکنم که اینطور گند بزنم. 

ارتباطم با سمیه حفظ بود. درست است که از قبل کمتر بود اما قطع نشده بود. به خاطر دانشگاه دستم بازتر بود. هر وقت دوست داشتم میرفتم خانه‌شان و خیلی وقت‌ها با هم می‌رفتیم دانشگاهش. 

بابا کاری جز زیر ذره‌بین گذاشتن من نداشت. اول ترم می‌گفت باید برنامه کلاس‌هات رو بنویسی و بهم بدی. حق نداری دیر بیای و. من اما روش‌های خودم را برای زیرآبی رفتن داشتم. کاش فضای بینمان طوری نبود که دروغ بگویم. کاش هرجا که میرفتم با اطلاع بابا بود‌. اما خوب او مثل زندان‌بانی برخورد میکرد که به زندانی‌اش مرخصی ساعتی داده. من هم همه کارم با دروغ و کلک بود.

سمیه توی دانشگاه عشق جدید پیدا کرده بود! پسری که توی بوفه کار میکرد. یکی از دانشجوهای رشته مدیریت بود. دانشگاه بوفه را به دانشجوها اجاره می‌داد و رضا آن ترم بوفه را گرفته بود. اول برنامه این بود که می‌رفتیم بوفه و چایی و کیک می‌گرفتیم و بعد میزی را انتخاب میکردیم که درست روبروی رضا باشد. بعد سمیه بر و بر نگاهش کند و رد نگاه رضا را بگیرد تا ببیند به کجا می‌رسد. گاهی می‌پرسید داره تو رو نگاه می‌کنه؟؟؟ میگفتم نمی‌دونم . برام مهم نیست! اوایل حس میکردم سمیه بدجور حساس شده، خودم هم فهمیده بودم رضا نگاهم می‌کند اما نمیخواستم حتی لحظه‌ای تصورش را کنم که رضا به من پیشنهاد بدهد. سمیه روانی میشد. ضمن اینکه اصلا از رضا خوشم نمی‌آمد. چشم‌های زُلی داشت. به نظرم مهربان نبود‌‌

آن روزها برای مدت کوتاهی یک شبکه‌ی اجتماعی در دسترس بود به نام ارکات. که خیلی زود نمیدانم فیلتر شد یا چه. یک بار سمیه گفت بزار ببینیم رضا تو ارکات هست یا نه؟ سرچ کردیم. بود! پروفایلش جوری بود که میشد ایمیلش را دید. سمیه سریع آدرس ایمیلش را برداشت و برای خودش ایمیل ساخت و اولین ایمیل را ارسال کرد. حالا کارمان شده بود چک کردن ایمیل تا ببینیم آقا جواب داده‌اند یا نه! آخر سر خودش رفت جلو و به رضا گفت ایمیلتون رو چک کنید!!!

خلاصه ایمیل بازی‌ها شروع شد و کار رسید به شماره دادن و سمیه روی ابرها بود. دوستی‌شان پررنگ و پررنگ‌تر شد و ارتباط ما کمرنگ‌ و کمرنگ‌تر. یک دوره طلایی داشتند که حس میکردم با تمام وجود عشق را تجربه کرد و بعد از اینکه دانشگاه تمام شد ازدواج کردند. توی روزهایی که بهترین روزهای  سمیه بودند من گاهی تلخ ترین حس‌ها را تجربه کردم. چون همیشه دل تنگش بودم و او هیچ وقتی برای من نداشت. یادم می‌آید که یک بار انقدر مستاصل شدم که دعا کردم گفتم خدایا یعنی روزی میرسه که من بتونم بهش فکر نکنم؟؟؟ و چه می‌دانستم که چه روزهایی در انتظارم هست و سرم از چه فکرهایی پر میشود و چه به سرم خواهد آمد.

روزهای دانشگاه همینطوری می‌گذشتند و من میرفتم ترم بعدی و بعدی. درس خواندنم معمولی بود. در طول ترم که هیچی اما شب امتحان زوری میزدم و خودم را بالا می‌کشیدم. بعضی از درس‌ها اما خیلی خوب بودند. درشان محو میشدم. سرکلاسشان عشق میکردم و نمره بیست می‌گرفتم. استادم می‌گفت تو بهترین دانشجوی منی و شمِ روانشناسیت مخصوصا تو بخش تحلیل بالاست. اما خوب باز هم خیلی فعال نبودم و مطالعه‌ی چندانی نداشتم.

استادم گفته بود کلاسی را که توی مرکز مشاوره‌اش برگزار میشد شرکت کنم. چند جلسه رفته بودم و یکی از شب‌هایی که داشتم از کلاس برمیگشتم، ساعت فکر میکنم هشت شب بود، از زیر پل سید خندان رد شدم و آمدم توی ایستگاه اتوبوسی ایستادم که به سمت تجریش میرفت. منتظر اتوبوس بودم که چهار تا پسر در حال گفتگو و خندیدن با هم به سمت ایستگاه آمدند‌. از من پرسیدند ایستگاه تجریش اینجاس؟ گفتم بله. و همان لحظه، چشمم افتاد توی چشم کسی که میخکوبم کرد. یکی از آن چهارتا، با قد و هیکلی متوسط، تیپی معمولی، کلاه هنرمندی به سر، با چشم‌هایی بسیار بسیار نافذ و لبخندی که دلم را مچاله کرد. عشق توی یک نگاه وجود دارد. اصلا ربطی به این ندارد که تو دختری باشی که توی خیابان به پسرها نگاه نمیکنی، یا مثلا از آنهایی نیستی که اگر بهت شماره بدهند بگیری، اگر عشق در یک نگاه برایت اتفاق بیفتد یکهو نیرویی نامرئی سرت را بالا می‌آورد و مجبورت میکند نگاهش کنی. مجبورت میکند خودت را توی آن چشم‌های آهن‌ربایی غرق کنی.

تا پیش از این تجربه‌ای که از پسرها داشتم خیلی چیز قابل گفتنی نبود. یعنی خلاصه میشد در چند بار کراش در دوره‌ی راهنمایی و پسر یکی از دوست‌های مامانم توی مرکز مشاوره که دوست داشت باهام باشه و من ازش بدم می‌آمد، و دوبار تلاش دوستان برای دوست کردن من باکسی که من هر دوبار از آن شخصی که برای من آورده بودند سر قرار متنفر شده بودم و دلم میخواست همان‌جا فرار کنم اما چند ساعت را تحمل کرده بودم تا آن قرار چهار نفره‌ی مسخره که تشکیل شده بود از من و دوستم و دوست پسرش و کاندید مورد نظر به اتمام برسد.

اولین بارم بود که جاذبه‌ی نگاه یک پسر را حس کرده بودم. اتوبوس آمد و سوار شدیم. کاملا عمدی جایی نشستم که بتوانم توی مردانه را ببینم. او هم صندلی برعکس را انتخاب کرده بود که حواسش به من باشد! شب آرامی بود. ترافیک نبود. اتوبوس با سرعت خیابان شریعتی را به سمت میدان قدس می‌رفت. باران شروع به باریدن کرده بود که بعد از کلی نگاه کردن به هم رسیدیم تجریش. نمیدانم چرا هول شده بودم و سعی کردم قدم‌هایم را تند کنم اما او پیدام کرد، از دوست‌هایش جدا شد و دنبالم آمد. از قصد رفتم توی کوچه ذغالی. نمی‌خواستم از کنار خیابان بروم به سمت میدان تجریش. میترسیدم کسی ببینتم. باران می‌بارید و من کشانده بودمش توی کوچه‌های تنگ پشت امامزاده صالح و خودم در حالی که قلبم تند‌تند میزد و با تمام وجود میخواستمش اما پاتند کرده بودم و نمیدانم به کجا میگریختم. صدایش را شنیدم که می‌گفت خانم خانم. سلام! ایستادم. سرم را انداختم پایین و گفتم سلام‌. گفت راستش. میخواستم باهاتون آشنا بشم. دوباره به راهم ادامه دادم اما دلم کِش می‌آمد تا پیش او. گفت صبر کن. ایستادم از توی جیبش کاغذ و خودکاری درآورد‌. یک شماره نوشت و داد دستم. رویش نوشته بود حمید. فامیلی‌اش را هم نوشته بود. گفت این شماره دوستمه. خودم فعلا موبایل ندارم. ولی همیشه پیش همیم. مثل امشب.

درحالی که ازم دور میشد گفت منتظرتم.

من ماندم و کاغذی در دست. دو سه بار به شماره نگاه کردم. توی دستم مچاله‌اش کردم و به راهم ادامه دادم. داشتم فکر میکردم چه کنم‌. رسیده بودم سرکوچه، کاغذ را انداختم توی سطل زباله‌ی سر کوچه.

پانزدهم اسفند سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج در یک شب بارانی برای اولین بار عاشق یک پسر شدم.

 

 


اولین بار که حس کردم خیلی به هم نزدیک شده‌ایم وقتی بود که با دوست پسرش دعواش شده بود و از اخلاق تند خودش ناراحت و دلگیر بود‌. هنوز معلم نیامده بود روی نیمکتی دوتایی نشسته بودیم دست‌هایم را گرفت و گفت کاش تو جای من بودی آخه تو خیلی ناز و مهربونی. تو اذیتش نمی‌کردی مطمئنم. من هم مثل خیلی وقت‌ها ساکت بودم و فقط لبخندی زدم. اسمش را میگذارم سمیه. روحیات خاصی داشت. الان هم همینطور است. یک جور جنگندگی. یک جور جسارت. هر کدام از ما میدانست از علوم انسانی چه میخواهد. او حقوق میخواست و من روانشناسی هر دو به آنچه می‌خواستیم رسیدیم. او دوست داشت وکیل شود. دلش میخواست بتواند حرفش را به کرسی بنشاند و پیروز میدان باشد. من دوست داشتم مرحم درد کسی باشم و او مدام زیر گوشم حرف میزد. دیوان حافظم همیشه توی کوله‌پشتی‌ام بود و او تا می‌رسید مدرسه می‌گفت برام حافظ بگیر. هر روز برایم از حیاط خانه‌شان گل می‌آورد. گل‌ها را بالای تختم ریسه کرده بودم. کمی بعد هر روز برای هم نامه مینوشتیم. او از دلتنگی‌اش برای معشوقش و من دلداری او.

دختر سفت و سختی بود. جلف نبود. فقط همیشه دنبال عشق بود‌. همیشه یا کسی را دوست داشت یا با کسی بود. دلش میخواست تمام ساعت‌های روز را با من راجع بهش حرف بزند. انقدر دنبالش گشت تا یقه‌ی روزگار را گرفت و عشقش را پیدا کرد. اما بعد در پیچ و خم زندگی رنگ باخت. انگار فقط میخواست حقش را بگیرد. نمیدانم.

ما شش تا بودیم همیشه و همه جا کنار هم. سه تا نیمکت نزدیک به هم دو تا دو تا می‌نشستیم و همه به دیدن من کنار سمیه و سمیه کنار من و دست‌هایمان که جدا نمی‌شدند عادت داشتند.

هرچقدر خانواده‌ی سمیه مرا دوست داشتند و دلشان می‌خواست با من باشد، خانواده من ازش متنفر بودند! وقتی میگویم متنفر، هیچ اغراقی نمیکنم. 

آن روزها، صبح بیدار میشدم و خوشحال و سرحال، کوله‌ی کرم رنگِ کتانم را برمیداشتم و پر می‌کشیدم مدرسه. به ذوق دوست‌ها و به عشق سمیه. 

وقتی برمی‌گشتم خانه، چند ساعت که می‌گذشت و من کمی درس‌هایم را خوانده بودم، تلفن زنگ می‌خورد و هرکس که برمیداشت می‌دانست باید مرا صدا کند! سمیه پشت خط بود و بابا با اخم‌های گره کرده بالای سرم قدم میزد! آرام میگفتم نمیتونم حرف بزنم. با لحن طلبکار می‌گفت باشه کار نداری ؟؟؟ قلبم از جا کنده میشد میگفتم ناراحت نشو دیگه. با تحکم می‌گفت میخوام برم خدافظ!!!! گوشی را تق قطع میکرد.

گوشی توی دستم وا می‌رفت. با غصه میرفتم سراغ کتاب‌هایم اما ناراحت بودم که از دستم رنجیده. دست و دلم به درس خواندن نمیرفت. حالم گرفته میشد. اضطراب داشتم فکر میکردم اگر دیگر دوست صمیمی‌ام نشود چی؟ اگر هر روز توجه و محبتش را نداشته باشم چی؟ اگر نباشد چییییی؟ به همین خاطر خیلی وقت‌ها که بابا چپ‌چپ نگاهم میکرد به حرف زدنم ادامه میدادم تا نکند یک وقت سمیه نرنجد. آن‌وقت استرس وحشتناکی می‌گرفتم. هیچی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدم گاهی یکهو می‌گفت چیه حواست نیست چی میگم؟ میگفتم نه حواسم هست بگو. بعد طلبکار می‌گفت نههههه تو انگار میخوای بری، انگار باید قطع کنی باشه کار نداری؟؟؟؟ همه‌ی این‌ها را تند تند و مثل آنهایی که دعوا دارند می‌گفت! هر وقت که می‌گفت کار نداری قلبم می‌ایستاد. میگفتم چرا کار دارم. میگم یعنی حرفتو بگو. می‌گفت خدافظ من هم میگفتم خداحافظ و بعد بیشتر حس میکردم باید کاری کنم که راضی شود. برای هیچ خواسته‌ایش نه نمی‌آوردم و او هر روز طلبکارتر میشد.

نه خانواده کوتاه می‌آمدند نه او و نه من!!!! چرا انقدر ضعیف بودم. خیلی ضعیف‌. 

دنیا این همه زیبایی داشت. چرا چسبیده بودم به اویی که آزارم میداد و آرامشم را می‌گرفت. چرا انقدر ترسو و شکننده بودم؟ چرا انقدر برایم مهم بود که تاییدم کند؟ 

کاش آن سال‌ها سلامت روان بیشتری داشتم. این یکی از بزرگترین حسرت‌های زندگی‌ام است. کاش اولین باری که ازم درخواست نابه‌جایی داشت، میگفتم متاسفم و بعد هم کم‌کم ازش فاصله می‌گرفتم و بعد، وقتی آخر هفته با بابا رفته بودیم بدوییم یا رفته بودیم کوه، بهش میگفتم بابا دوستم تو مدرسه اینطوری گفته و اینجوری برخورد کردم، پدرم هم می‌گفت آفرین دخترم هیچ‌وقت به کسی باج نده تا باهات بمونه. وقتی بچه‌تر بودیم بابا چند باری کوه برده بودمان. چند باری گردش کرده بودیم اما زندگی بدجوری فکر بابا را مشغول کرده بود‌. فکرش مانده بود پیش اجاره خانه‌ای که عقب افتاده. پیش ماشینی که خرید و سرش کلاه گذاشته بودند و به چند نفر فروخته شده بود. پیش برادری که امضایش را جعل کرد. وکالت تام‌الاختیار را برای خودش امضا کرد و مال پدری را بالا کشید. رستوران پدربزرگ را فروختند. بدون اینکه بابا بداند. زمینی که پدرم تویش سهم داشت فروختند و خیلی مسائل دیگر که بابا را فرسوده میکرد. شش تا برادر هستند و سه تا خواهر؛ به اندازه‌ی همه‌شان بود اما طمع و قبول نداشتن همدیگر و اینکه بلد نبودند با هم درست و انسانی حرف بزنند، باعث شد بعضی‌ها زیاد ببرند، بعضی‌ها کم و بعضی‌ها تقریبا هیچی!

الان که فکر میکنم اصلا از بابا ناراحت که نیستم خیلی هم درکش میکنم. اما آن روزها بابا را دشمن خودم می‌دانستم. کسی که سال‌های سال جز اخم، چیزی برای نشان دادن به من نداشت. خلأ بزرگی داشتم که با هیچ چیز پر نمیشد.

مامان صبح‌ها می‌رفت مهدکودک و ظهر برمیگشت و کار خانه و غصه‌ی هزار و یک جور چیز ریز و درشت.

کاش همان روزها می‌توانستم وقتی یک عصر در حال نوشیدن چای کنار مادرم از هر دری تعریف میکردم، بگویم مامان، دوستم اینطوریه، داره منو تحت فشار قرار میده احساس میکنم باید ازش فاصله بگیرم، مامان هم فقط لبخند میزد و می‌گفت یه چایی دیگه میخوری؟

واقعا چرا اینطور نبود؟ کجای کار را اشتباه کرده بودند یا چه چیزی در ذات کج و ناهنجار و مزخرف من اشتباه بود؟ چقدر از خودم بیزارم. نه خود الانم، خود آن موقع و خیلی مواقع دیگر.

خلاصه که من از همان وقت، سوراخ بزرگ روحم را به دوش کشیدم و با اضطرابی دائمی، نگران پر کردنش بودم. هیچ وقت نتوانستم با خودم و آن حفره تنها شوم. از تنهایی و طرد شدن ترسیدم. از رها شدن و به جای ماندن وحشت کردم. نه توی خانه احساس امنیت کردم و نه بیرون. از خانه به بیرون پناه می‌بردم اما چه پناهی. هیچ‌کس برایم جای خالی خانواده را پر نکرد. چیزی که این سال‌ها بیشتر بهش رسیده‌ام. هیچ‌کس نمی‌تواند برای آدم پدر یا مادر شود. هیچ‌کس نمی‌تواند دلسوزتر باشد اما دقیقا به همان میزان آسیب‌زننده.

یا ظرفیت وجودی من اشکال داشت یا مامان و بابا بلد نبودند، در هر صورت رابطه‌ی ما دوستانه نبود. من احساس امنیت نمی‌کردم، مامان و بابا را خیرخواه خودم نمی‌دانستم. حرفشان را که گوش نمی‌دادم هیچ، بدتر لج میکردم. 

یک بار که سر سمیه با مامان بحثمان شد، گفت به درک برو هر غلطی دلت میخواد بکن، بعد هم حرف زشتی بهم زد؛ دلم خیلی شکست و از آن به بعد اوضاعم بدتر شد. هرچه در توان داشتم گذاشتم برای نابودی خودم. کارهای عجیب کردم. کارهای اضافه. کارهایی که سمیه لیاقت یک کدامشان را هم نداشت. دروغ گفتم، پنهان‌کاری کردم، برای راحتی سمیه و پوشاندن گندهایش، خودم را در خطر انداختم. او هم نهایت استفاده را از من کرد. موقعیت‌های بیشتری پیش آورد که ارتباط من و خانواده‌ام بدتر شود. استرس و ناراحتی من ذره‌ای برایش مهم نبود.

از همان اول دبیرستان تا کنکور کلاس زبان میرفتم. هر روز عصر، ساعت شش. خیلی علاقه داشتم. سعی میکردم زود کارهای مدرسه را انجام دهم تا به کلاس برسم و بعد از کلاس هم تمرین‌های زبان، این وسط باید پاسخگوی فرمایشات سمیه و دعواهای مامان و بابا می‌بودم.

کاش حالم خوب بود. کاش بیشتر به خودم رسیده بودم. کاش ورزش کرده بودم، با مامان آشپزی کرده بودم با بابا خرید رفته بودم، کاش با داداش رفته بودم تمام پارک‌های تهران را گشته بودم. کاش رقصان و خندان، مثل یک نهال تازه سربرآورده میان باغ، به دنبال نور قد کشیده بودم. 

اما متاسفانه هیچ آگاهی‌ای از شرایط روحی خودم، از موقعیت بدی که برای خودم فراهم کرده بودم و از این عمر بی‌بازگشت نداشتم.

سوم دبیرستان را تمام کرده بودیم. امتحان‌های نهایی را با بالاترین نمرات قبول شدم. حسابی درس خوانده بودم. حس خوبی نسبت به خودم داشتم. تا اینکه یکی از دوست‌های مامان که مدرسه داشت و مدیر بود، به مامان گفت دخترت رو برای پیش‌دانشگاهی بیار مدرسه‌ی من، حتما کنکور قبول میشه. مامان هم که خیلی روی کنکور و دانشگاهم حساس بود، نشست زیرپایم که بیا برو اونجا. از لحظه‌ی اولی که حرف عوض کردن مدرسه‌ام شد، قلبم یخ زد؛ فکر دور شدن از سمیه حالم را بد میکرد. من تمام تابستان، هفته‌ای یک روز از کلاس زبانم زده بودم و پنهانی رفته بودم پیش سمیه تا تابستان تمام شود و مدرسه‌ها باز شود و بتوانیم همدیگر را ببینیم.

سمیه قبلا می‌گفت قصد دارد پیش‌دانشگاهی را غیرحضوری بگذراند و وقتی با ابراز ناراحتی زیاد من مواجه شد، یک بار توی یک نامه نوشت من برنامه‌ام غیرحضوری بود برای اینکه بیشتر تمرکز کنم روی کنکور ولی حالا فقط به خاطر تو می‌خوام امسالم بیام مدرسه که پیش هم باشیم و من بعد از خواندن نامه‌اش روی ابرها بودم. حالا چطور بهش میگفتم من می‌خوام مدرسه‌مو عوض کنم؟ حتمن باهام قهر میکرد.

یک روز مامان گفت بیا بریم مدرسه جدید رو ببین. حالا فکراتو بکن. رفتن همانا و ثبت‌نام کردن همان. با روپوش تازه در دست برگشتیم. همه چیز سریع اتفاق افتاد. 

وقتی به سمیه گفتم مدت زیادی قهر بودیم. یعنی حرف نزدنمان شاید یکی دو روز اما سرسنگینی و زخم‌زبان‌هایش خیلی.

سال تحصیلی جدید شروع شد. سالی که بهش میگفتند سال سرنوشت‌ساز. مدرسه‌ی جدید خیلی خوب بود؛ فقط اگر من عقلم سرجایش بود که نبود.

با این حال بعد از یکی دو ماه کم‌کم عادت کردم و شروع کردم بکوب درس خواندن.

برنامه داشتم و طبق برنامه پیش میرفتم و گزارش کارم را توی دفتر مینوشتم.

دور و ور تختم پر شده بود از کتاب و یادداشت و حتی جمله‌های انگیزشی روی دیوار! مامان و بابا لبخند کمرنگی از رضایت روی لب داشتند و ای بگی نگی تحویلم می‌گرفتند. مخصوصا روزهای جمعه که ساعت شش بیدار میشدم و تا بقیه بیدار شوند دو ساعتی درس خوانده بودم.

از مدرسه که می‌آمدم خیلی وقت‌ها بین راه میرفتم پیش سمیه. هنوز هم ازم خواسته داشت! از خواسته‌های کوچک مثل از باجه تلفن زنگ بزن ببین برمیداره یا نه » بگیر تا من امروز به مامانم گفتم با تو میریم بیرون ولی با اونم. » دوست‌ها همیشه برای هم همه کاری می‌کنند و این اصلا عجیب نیست. مشکل اینجا بود که من زیادی از حد به او اجازه داده بودم. و از آن طرف زیادی از حد دوستش داشتم و دلم میخواست وقتش را برای من بگذارد. از حرف زدن و دیدنش و هر آنچه که به او مربوط میشد سیر نمی‌شدم. هر بار به هوای اینکه بیشتر برای من وقت بگذارد خواسته‌های جورواجورش را انجام میدادم تا بلکه بعدش چیزی نصیبم شود ولی نمیشد و هر دفعه، بار این غصه و اضطراب و ناکامی سنگین‌تر میشد.

یک بار تازه با پسری آشنا شده بود. قرار بود برای اولین بار ببینتش. چهار پنج ساعت توی پارکی نشستم تا قرارش با او تمام شود و بیاید پیش من. توی خانه گفته بودم کلاس اضافی داریم. سمیه موبایل داشت و قرار شد ازش خبر بگیرم. 

تمام مدتی که توی پارک برای خودم قدم میزدم، حسی غریب و دردناک قلبم را سنگین کرده بود. فکر میکردم چرا به جای اینکه با من باشه میره با پسرا :)) میتونستیم این زمان رو با هم بگذرونیم چرا اینجوریه؟

وقتی برگشت از دیدنش شاخ درآوردم. چقدر فرق کرده بود. ازش بدم آمد. احساس بیگانگی داشتم. بوت بلند جیر پاشنه‌دار پوشیده بود و شال حریر مشکی!! حالا که فکر میکنم هم از تیپ خانمانه زدن او خنده‌ام میگیرد هم از احساس بچه‌گانه‌ی خودم. 

او که نمیدانم آن بوت‌ها را از تهِ کمد مامانش درآورده بود یا از جای دیگری، تمام توانش را به کار گرفته بود تا مقبول واقع شود اما انگار اوضاع خوب پیش نرفته بود و همان ده دقیقه یک ربعی که همدیگر را دیدیم به ابراز خشم و ناراحتی او گذشت و من با حسی عجیب و ناخوشایند به خانه برگشتم. هنوز هم گاهی این حس را تجربه میکنم؛ حسی که بهم میگوید یک جای کار می‌لنگد؛ مثل یک جور غریزه یا حس ششم که میخواهد حالی‌ام کند یا بخشی از راه یا تمام راه‌ را اشتباه میروی اما من گاهی بهش توجه میکنم و گاهی نه. و روزهایی بود که حسم را کاملا نادیده گرفته بودم.

آن سال خیلی انرژی مصرف کردم. ذهنی و جسمی. مدرسه جدید کمی دور بود و من خودم باید با تاکسی و اتوبوس رفت و آمد میکردم. کلاس‌های اضافه و تست هم که بود. از نظر روحی هم که اضطراب کنکور بود و ماجراهایی که برای خودم درست کرده بودم.

یک بار سر کلاس نشسته بودم و به صحبت‌های آقای مشاور گوش میدادم که داشت راجع به کنکور صحبت می‌کرد. صبح شده بودم و نمیدانم چرا یکهو آن‌قدر فشارم آمد پایین و حالت تهوع گرفتم و سرگیجه. اجازه گرفتم که از کلاس بروم بیرون. تا وسط کلاس رسیده بودم که غش کردم! کمی بعد چشم‌‌هایم را باز کردم و دیدم همکلاسی‌هایم به صورتم آب میزنند و برایم اب‌قند آوردند. زنگ زدند مامان. 

توی راه برگشت مامان به بابا می‌گفت بچم خیلی درس میخونه ضعیف شده. برای اولین و آخرین بار از اول عمرم تا قبل از ازدواجم همچین توجهی ازشان دیدم. برایم جگر خریدند و گفتند استراحت کن. مامان و بابا خیلی زیاد به دانشگاه رفتن اهمیت می‌دادند.

روز‌‌به‌روز لاغرتر میشدم تا اینکه بعد از کنکور رسیدم به پنجاه کیلو! کمترین وزنی که داشتم. تمام لباس‌هایم گشاد شده بود. و مامان از بغل شلوارهایم دوخته بود. 

روزها سپری شدند و روزهای قبل از کنکور فرارسید. یک هفته آخر تست زدیم. به غیر از ریاضی که می‌دانستم حتی یک تست نمیتوانم بزنم و مشخصا کم‌کاری کرده بودم. و عربی که به زور یک چیزهایی یاد گرفته بودم، باقی درس‌ها و تمام تست‌ها را حفظ بودم. روز کنکور مامان و بابا همراهم آمدند و با هزار امید و آرزو راهی‌ام کردند. مخصوصا که داداش پارسال خراب کرده بود و حسابی توی ذوقشان زده بود.

از آزمون که بیرون آمدم، انقدر سبک‌بال بودم که انگار پرواز میکردم. مامان و بابا بعد از مدت‌ها حالشان خوب بود. چشم‌هایشان اندکی رنگ امید داشت.

رتبه‌ها که آمد من شدم ۱۷۰۰. سمیه شد ۱۶۰. بهم طعنه زد که حالا خوبه مدرسه‌تو عوض کرده بودی! 

انتخاب رشته کردیم. من برایم روزانه و شبانه مهم نبود مهم این بود که حتمن روانشناسی باشد. توی همان انتخاب‌های اولم، روان‌شناسی بالینی دانشگاه اهرا شبانه قبول شدم. سمیه برایش مهم بود که حتمن روزانه باشد و با اطمینان خاطر از رتبه‌اش حقوق دانشگاه تهران و بهشتی و علامه را انتخاب کرده بود و بعد هم دانشگاه شاهد. بعد رفته بود سراغ شبانه‌ها. در کمال ناباوریِ خودش، حقوق روزانه دانشگاه شاهد قبول شد! من از آنچه برایم اتفاق افتاده بود خوشحال بودم و او ناراحت. معتقد بود حقش را خورده‌اند. دل مرا بدجور به خاطر رتبه سوزانده بود اما حالا میدیدیم که رتبه خیلی مهم نبود؛ مهم این بود که به هدفمان برسیم.

روزی که جواب انتخاب رشته آمد؛ روز تولدم بود و این خبر شد یکی از قشنگترین کادوهای تولدم.

مهر که شد با بابا دوتایی رفتیم برای ثبت‌نام. بابا خوشحال بود. پول را پرداخت کرد و کارهای اداری را انجام داد و من همه جا کنارش ایستاده بودم. و چشم می‌گرداندم تا محیطی را که قرار بود چهار سال از عمرم را بگذرانم، خوب ببینم‌.

وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم، مسیر ده ونک تا پل مدیریت را پیاده می‌رفتیم و حسم شبیه روزهایی بود که بابا صبح مرا میبرد مدرسه و یک بار گفت مگه من از دار دنیا چند تا دختر دارم. از بابا تشکر کردم. گفت کاری نکردم، فقط تو بهم قول بده که تا دکترا بخونی.  

آن سال پاییز من، دختر هجده ساله‌ای بودم که دانشجو شدم.

 

 

 

 

 


مامان علاوه براینکه مراجعه‌کننده‌ی آقای روان‌شناس غیرمحترم بود، همکارشان هم شده بود. اولین پروژه‌ای که کار کردند، گرفتن تست هوش از کل بچه‌های سه تا پنج سال تهران بود. چند ساعت آموزش و بعد مامان شد مجری این طرح. بعدها هم خود آقای غیرمحترم مهد کودک داشت و مامان شد مربی.

سال سوم راهنمایی بودم و برای اجرای آزمایشی تست‌های هوش، دنبال چند تا بچه‌ی سه تا پنج سال می‌گشتیم. من تو مدرسه به دوست‌هام گفته بودم و یکی از بچه‌ها که اسمش رو میزارم سحر گفت همسایه‌هامون بچه دارن بیاید خونه ما و هماهنگ کرد من با مامان رفتیم. 

منی که هیچ‌وقت اجازه ارتباط زیادی از حد و خارج از مدرسه را نداشتم از اتفاق پیش رو خوشحال بودم. سحر دختر خونگرمی بود. صمیمی بودیم اما از زندگی شخصی‌اش چیزی نمی‌دانستم. آدرس را گرفتیم و ته یک کوچه‌ی بن‌بست خانه‌ی کوچک دوطبقه‌شان را پیدا کردیم. راهنمایی‌مان کردند طبقه‌ی بالا و به محض ورود با بوی تند و عجیبی مواجه شدم که بعدا فهمیدم بوی تریاک است. مادرش برایمان شربت آورد و نشست به درد دل کردن و خیلی سریع تمام زندگی‌شان را ریخت بیرون. تا بچه‌هایی که قرار بود مامان ازشان تست بگیرد برسند، مامان سحر همه‌ی قصه‌ی زندگی‌اش را گفته بود؛ اینکه زن دوم بود و زن اول طبقه‌ی پایین زندگی میکرد و دور هم بودند. بابای سحر معتاد بود و سرکار نمیرفت و مامان سحر برای گذراندن زندگی با زن اول سبزی پاک میکردند. احساس میکردم سحر کمی معذب شده بود اما مامانش انقدر سریع و بی‌اجازه‌ی کسی، همه چیز را گفت که دیگر معذب بودن او هم دیده نمیشد. درست یادم هست که چقدر از شنیدن داستان زندگی‌شان شوک شدم و باورم نمیشد آن دختر شاد و شنگول که همیشه برایم سوال بود چرا خوب درس نمی‌خواند وضع زندگی‌شان اینطور باشد. بعدها فهمیدم که چون بیشتر وقتش را کنار مادرش سبزی پاک میکند خیلی درس را جدی نمیگیرد. سحر یک خرگوش خیلی بامزه داشت و من آن روز حسابی با آن موجود دوست داشتنی بازی کردم. همان سال تولدم که شد، سحر ش به شکل خودجوش آمدند خانه ما و برایم خرگوشی هدیه خریدند که این هم از کادو تولدهای دوست داشتنی‌ام بود. یادم می‌آید که چقدر مامان و بابام از این کارشان تعجب کردند و مامان گفت فکر کنم اینا از اونان که اگر صمیمی بشیم همش می‌خوان بیان :/ و اینگونه بود که به تاریخ پیوستند!  از مامان خواستم خرگوش دیگری هم بخریم که آن طفلکی تنها نباشد. تا مدت‌ها تفریح من و داداش بازی کردن با آن دو تا کوچولوی بانمک بود. داداشم از من بیشتر وقتش را صرف خرگوش‌ها میکرد. واقعا عاشق حیوانات است. حمامشان میکرد. بهشان غذا میداد.قفسشان را تمیز میکرد. یک بار که یکیشان مریض شده بود بالاسرش نشسته بود چشم‌هایش پر از اشک بودند.

سال بعد به درخواست داداشم آکواریوم خریدیم و او با ذوق و شوق وصف‌نشدنی‌ای ماهی می‌خرید و بهشان رسیدگی میکرد و آکواریوم را تمیز میکرد.

سال اول دبیرستان برایم سال بدی بود. مدرسه‌ام عوض شده بود. با کسی دوست نشده بودم. هیچ دوستی نداشتم. شیمی و فیزیک و ریاضی و عربی برایم سخت بود از جغرافی متنفر بودم. تنها سالی بود که چند بار بهانه آوردم و خودم را به مریضی زدم تا مدرسه نرم. 

یک روز ظهر که به خانه آمدم دیدم مامان و داداش سر کوچه منتظرم ایستادند. مامان گفت حال بابابزرگم بد شده و باید بریم خانه‌شان. وقتی رسیدیم صدای گریه‌های مامان بزرگم از توی کوچه شنیده میشد. رفتیم بالا. پدربزرگ آرام توی رختخواب دراز کشیده بود. چشم‌هایش کمی باز بود. مامان را که دید، چشم‌هایش را بست. 

دیدن اینکه کسی توی خانه و جلوی چشمت بمیرد خیلی ترسناک بود‌. وقتی رسیدیم زنگ زدیم اورژانس. حسی تلخ و سنگین بهم میگفت مرده. اما مجبور بودیم زنگ بزنیم اورژانس. وقتی رسید تا به بدن پدربزرگ نگاه کرد گفت متاسفم بیشتر از نیم ساعتی هست که فوت کردن. خدا بهتون صبر بده و از میان جیغ و گریه‌های مامان و مامان‌بزرگم خیلی خونسرد کیفش را جمع کرد و رفت. من ماندم و داداش و یک جنازه  دو تا زن عزادار.

گوشی تلفن‌شان قدیمی و سبز رنگ بود. درست یادم هست که با گریه و دست لرزان آن گوشی سرد و سنگین را کنار صورتم نگه میداشتم و به هر کس که می‌توانستم زنگ میزدم. تا ساعتی بعد خانه پر شده بود از آدم‌هایی که هر بار با آمدنشان صدای جیغی به هوا می‌رفت و می‌نشستند کنار پتویی که اگر کنارش میزدی صورت مردی را میدیدی که از سیزده سالگی تا هفتاد سالگی سیگار کشیده بود و بعد خیلی آرام دراز کشیده بود و بدون اینکه حتی یک بار مریض شده باشد ریه‌ها و قلبش را به استراحت ابدی برده بود.

خانم‌ها توی آشپزخانه حلوا درست می‌کردند و بابا ساک کوچکی برداشته بود و جدول و خودکار، زیر سیگاری و عینک و بلوز و شلوار و حوله و هر آنچه که مربوط به دایی‌اش میشد از جلوی چشم جمع می‌کرد‌. غم توی چشم‌های بابا حتی از وقتی که پدر خودش مرده بود بیشتر بود. 

پدربزرگ بارها گفته بود وقتی من مردم منو بهشت زهرا دفن نکنید منو ببرید جایی که به دنیا اومدم. 

همان شب تصمیم‌ها گرفته شد و برای باقی ماجرا رفتیم شهرستان. پدربزرگم بیست و نه فروردین فوت کرد و وقتی ما سر مزارش نشسته بودیم انقدر هوا خوب بود و باران و مه و علف‌ها و گل‌های خودروی بنفش و زرد احاطه‌مان کرده بودند که گمان میکردیم یک راست رفته است بهشت.

یک هفته مدرسه نرفتم. وقتی برگشتیم تا مدت‌ها مامان حال خوبی نداشت ‌‌خیلی طول کشید تا نرمال شود. یک نفر به مامان گفته بود خرگوش‌هایتان نحسی آوردند!

سال بعد انتخاب رشته کردم و شدم دانش‌آموز علوم انسانی. احساس خوبی داشتم. فکر میکردم چیزی برای خودم دارم. به کتاب‌های ادبیات تخصصی و تاریخ و فلسفه و منطق و جامعه‌شناسی و روان‌شناسی‌ام می‌بالیدم. واقعا فکر میکردم دارایی باارزشم هستند. حسابی هم درسخوان بودم. از شر شیمی و زیست و فیزیک و ریاضیِ سخت راحت شده بودم. طعم شیرین انتخاب را چشیده بودم. ‌‌‌دوست‌های خوب پیدا کرده بودم. یک اکیپ شش نفره که هنوز هم با هم دوستیم. 

عضو کتابخانه‌ای شده بودم و کتاب می‌خواندم و در تمام وقت‌های بیکاری‌ام اگر کتاب نداشتم، ولو میشدم جلوی ضبط و به صدای خسرو شکیبایی گوش میدادم. بعد دفتری برمیداشتم و همزمان با گوش کردن، مینوشتمشان، بابا رد میشد و نچ نچ میکرد و من برایم مهم نبود! غرق میشدم توی دریای کلمات و صدای آرامش‌بخشش.

از سال دوم دبیرستان با یکی از دوست‌هایم ارتباط عاطفی زیادی گرفتیم. انقدر زیاد که اغراق نیست اگر بگویم اولین تجربه‌ی عشقی‌ام بود. روزهای خوشیِ اندک و روزهای تلخ زیادی را با او گذراندم. شاید اولین کسی بود که هر کاری کردم که دوستم داشته باشد. به هر سازش رقصیدم تا بدانم دارمش. اولینش بود اما آخرینش نبود. این ماجرا خیلی تکرار شد. خیلی جاها هر کاری کردم تا دیده شوم و پذیرفته. خیلی تاوان دادم اما امروز جایی ایستادم که یادم نیست آخرین بار کِی برای خوش‌آیند کسی کاری کرده باشم.

ادامه دارد.

پی‌نوشت: بعضی جاها توی دو قسمت قبل از نظر زمانی جلو و عقب رفتم. بعدا متوجه شدم که توالی بعضی از اتفاقات اشتباه شده اما خوب اینطور توی ذهنم ثبت شده :)


سرش را زیر پتو قایم کرده بود؛ مثل همیشه سعی می‌کرد به صداها توجهی نکند. صداهایی که مخلوطی از جیغ و خنده، دعوا و آشتی بود. دعوا بر سر مداد، دمپایی، عروسک، دفتر یا حتی تکه‌ی شکسته‌ی یک اسباب‌بازی؛ هر چیزی که هر کدام اول برداشته بود و مالکیتش را دائمی می‌دانست و دیگری سعی می‌کرد از چنگش دربیاورد.

تقلا و دست و پا زدن بر سر داشتن و نداشتن.

بوی قهوه می‌آمد. لابد حالا ایستاده بود کنار گاز و تا قل‌قل‌های ریز قهوه از کنار قهوه‌جوش خودشان را نشان دهند، خیره شده بود به جایی؛ هرجا. هرجا که می‌شد به آن خیره شد و کسی به تو خیره نشود، مثلا به ظرف روغن، یا لک چای روی کابینت، به گرد و خاک نشسته روی هود که با روغن‌های بخار شده از غذاهای سرخ‌کردنی چسبیده بودند، یا به دمکنی آویزان شده از در کابینت که بوی شودپلوی دیروز را می‌داد یا حتی به کار گروهی مورچه‌ها برای بردن دانه برنجی به سمت لانه.

از همانجا؛ زیر پتو، می‌توانست از روی صداها و بوها، تمام اتفاقات روز را توی ذهنش ببیند. حتی می‌توانست بغض همسرش را وقتی پشت کرده به بچه‌ها داشت برنج را پیمانه می‌کرد، حس کند.

بعدتر حتی می‌توانست شوری اشک‌هایش را که به بهانه‌ی تندی پیاز روی گونه‌هایش می‌غلتیدند مزه‌مزه کند. صدای دمپایی‌هایش را تا دم در یخچال دنبال می‌کرد و آرامش ظاهری‌اش را که با خنده آمیخته بود، وقتِ بیرون آوردن بچه‌ها از داخل یخچال با قلبش احساس می‌کرد. و بعد بوی خیاری که پوست می‌کند و دست هر کدامشان می‌داد تا بهانه‌‌شان را بگیرد.

غلتی می‌زد و با صدای قرچ‌قرچِ چرم مبل، به پهلو می‌شد و باز سرش را بیشتر فرو می‌کرد. گاهی که سکوت از یک حدی بیشتر می‌شد، خیال برش می‌داشت که تنهاست.

با خودش می‌گفت، اگر فقط کمی بیشتر صبر کنی، لابد صدای یکی‌شان درمی‌آید، شاید کسی مشق دیگری را خط‌خطی کند و او به تلافی کاغذی از دفترش پاره کند، هوم؟ یا شاید تلفن زنگ بخورد و بتواند صدای خیلی ممنون سلامت باشید، اونم سلام می‌رسونه، آره بچه‌ها هم خوبن خداروشکرِ او را بشنود که از تمام عالم فقط خودش بود که می‌دانست تا چه حد لحنش تصنعیست و لابد دارد بی‌قرار و عصبی، طول و عرض اتاق را طی می‌کند و در آرزوی خداحافظیست.

یا شاید اگر کمی، فقط کمی صبر می‌کرد صدای سوت زودپز در‌می‌آمد، هوم؟ لابد حوصله نداشته و همه چیز را ریخته کله‌ی هم تا آب‌گوشت روز جمعه به راه باشد و الان هم رفته که سبزی خوردن بخرد. همین الان است که صدای چرخیدن کلید را توی در بشنود.

پتو را پرت کرد، با شتاب از جا پرید، خودش را رساند به چهارچوب در، همان‌جایی که پنجاه سانتی‌متر بالاتر از زمین، اولین علامت را به نشانه‌ی قدِ اولین فسقلی‌اش زده بود. بعد به دنبال اولین آدمک‌هایی که با مداد سیاه روی دیوار کشیده بود داخل اتاق شد، تمام خانه را به دنبال خرده بیسکویت‌هایی که حین راه رفتن می‌ریخت گشت، حتی بند رختی که همیشه از شلوارها و دامن‌های یک وجبی پر بود، خالی از هر مسافری، به آرامی به دست باد تکان می‌خورد.

تقویم روی یخچال، بی‌هیچ جمعه‌ای، نشسته بود کنار خنده‌های محبوس توی عکس‌ها.

 

 


خسته‌ام.

کم آوردم.

مرا دستی بسته مانده‌ست و دردی بی‌درمان.

دردی بی‌درمان. 

دردی بی‌درمان.

نه!

هیچ فراموشی‌ای در کار نیست.

از فرهنگ لغات من حذف شده. 

خسته‌ام از خنده‌های الکی‌ام، از نقابم.

کاش تمام عقل‌های جهان را یکی می‌کردم و در آتش قلبم می‌سوزاندم.


صبح جمعه که از خواب بیدار شد، بالاخره همه چیز برایش فاقد ارزش و هیجان خاصی شده بود. فکر کردن به لحظه‌ای که لب‌هایی گرم و ملتهب به هم می‌رسند و بازی هوشمندی را با هم شروع می‌کنند، در دلش شوقی را بیدار نمی‌کرد. نسبت به همه چیز، حس یکسانی داشت. آدم‌ها برایش فرقی با هم نداشتند. دلش، برای کسی تنگ نمی‌شد. پتو را روی سرش کشید و سعی کرد صحنه‌ای را به یاد آورد و نسبت به آن حسی داشته باشد، اما نداشت! لب‌هایی که به فاصله چند میلی‌متری صورتش می‌گفت چقدر دوستم داری؟ چقدر دوستم داری؟ و او جوابی نداشت!

چقدر دوستش داشت؟ . اصلا داشت؟

سرش را روی بالش فشار داد، چشم‌هایش را بست اما از خواب خبری نبود.

لحظه‌ای را به خاطر آورد که از روزها پیش فکر می‌کرد باید خیلی هیجان‌انگیز یا دوست داشتنی باشد اما نبود. پر از بغض بود یا شاید هم مخلوطی از بغض و غم؛ یک جور غمِ فشرده، سرکوب شده، فراموش شده، یا شاید هم بی‌حس شده.

خالی بود، سبک، راحت، رها.

مثل بادی که بوزد و تمام آلودگی‌های هوا را ببرد، همان‌طوری که انقباضات زیر شکمش آرام گرفته بود، ذهنش هم ساکن شد. انگار که کسی که آن طرف خط بود گوشی را بی‌خداحافظی قطع کرد و او، به جای اینکه غمگین شود هم‌زمانی که به صدای بوق اشغال و تکرارشونده گوش می‌داد لبخند محو و بی‌تفاوتی زد و بدون عجله، آرام‌آرام، مثل صحنه آهسته‌ی فیلم‌ها دستش را پایین آورد.

 

سال‌ها طول کشید تا بالاخره گوشی روی دستگاه گذاشته شد. 

سال‌هایی که فقط چند دقیقه بودند.

به اندازه‌ی به آرامی قورت دادن آب دهان.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

studocu نسیم کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. فایل های تخصصی دانشگاهی pikasopq دانلود رایگان 2 پايگاه خبري زندگی زیبا است :) مگر غیر از این است ؟ مطالب اینترنتی مکث سیاسی تو بهترین خرید رو از ما داشته باش