نمیدانم به خاطر نزدیک شدن تولدم است یا به خاطر اینکه موهایم مشت مشت میریزند؛ مدام دلم میخواهد از خودم بنویسم و این میل سوزان در روزها و هفتههای پیش، مثل یک جور هوس، یا عطش یا شاید هم وسوسه، ذهنم را غلغلک میدهد. دوست دارم بروم گوشهای تنها و متفکر بنشینم و با سری که از انبوه موهای وحشی سبک شده، به سی و پنج سالی که گذشت فکر کنم. به این که از کجا امدم، از کی شروع شدم؟ اما بعد که میرسم به بعضی اتفاق ها آهی از اعماق قلبم میکشم و میگویم هنوز هم یادمه. لعنتی. آن هم با تمام جزئیات مسخره و نفرتانگیزش. خدایا کاش میتوانستم باقی عمرم را بدهم و خیلی چیزها از ذهنم پاک شود.
از آن گذشته، مگر من چه شاهکاری کردهام که ازش بنویسم؟ چه چیز قابل توجهی در زندگیام داشتم که حالا بیایم زندگینامه هم بنویسم! سالهای زیادی از عمرم در بیخبری گذشتند که قلبم برای بعضیهایشان شکسته. روزهایی که میشد خندید و دید و دویید و پرواز کرد؛ میشد هر آنچه که دانستنی بود بلعید. میشد توی آینه نگاه کرد و عاشق شد. اما به جایش چه شد؟ تباهی.
همین حالا بغضی توی سینهام پهن شد و به قلبم فشار آورد. انگار مرض این را داشتم تا به خودم گیر دهم و آن چیزی که حدود دو هفته است توی مغزم تاب میخورد، به روی خودم بیاورم و به زخمم ناخن بکشم. و حالا با حالتی بدجنسانه خودم را بکشم عقب و به دیواری تکیه کنم تا خود غمگینم را نگاه کنم و بهش بگویم حالا میتونی از خودت بنویسی! و لبخندی هم ضمیمهی چهرهی سادیسمیام کنم زود باش بنویس بفرما!
بودن من احتمالا برمیگردد به مرداد سال ۱۳۳۹ که درد توی دل مادربزرگم پیچید و خودش را از سر زمین به خانه نرسانده، توی ایوان فارغ شد. توی شناسنامه پدرم نوشته سوم مرداد اما مادربزرگ میگوید زمستان بود! یا از اشتباهات رایج آن سالهاست یا در اثر یازده بار زاییدن.
شاید هم بودنم به سالهای دورتری برگردد؛ وقتی جدم با کمک همسرش، کلبهای را با دستهای خودشان با چوب و کاهگل ساختند و کشاورزی را توی آن منطقه رونق دادند. بچههایشان را توی آن خانه به دنیا آوردند و بعد هم بچههای بچههایشان و بعدتر بچهی بچهی بچهشان!( یکی از پسرعموهایم توی همان خانه به دنیا آمده)
کلبهای که این روزها بعد از زمان زیادی که از رفتن اولین صاحبش گذشته، بعد از دیدن غم و شادیهای زیاد، عزا و عروسیها و به دنیا آمدنها، دیوارهای ارث و میراث محصورش کردند و شاید آخرین نفسهایش را میکشد.
خدا میداند چه قصههایی دیده و شنیده؛ شاهد چه عاشقانههایی پشت دیوارهایش بوده و چه حرفهای مگویی را در پستوهایش پنهان کرده و حالا خودش به پایان قصهاش نزدیک شده. باید پذیرفت. خیلی چیزها را باید پذیرفت. مثل وقتی که عکسهای پنج سال پیش را میبینی، باید بپذیری با وجود اینکه خیلی نگذشته اما مامان حسابی شکسته شده. بابا هم همینطور. آلما بزرگ شده و خودم که اثرات گذشتن سن را توی صورتم میبینم. خیلی چیزها را باید پذیرفت مثل پوستی که شل شده و به حالت قبل برنمیگردد یا همین موهایی که قصد کردهاند آتش به خرمن خودشان و دل من بیاندازند.
با وجود تمام این حرفها وسوسهای سمج، دستم را میبرد به سمت باز کردن صفحهی جدید تا قصهی معمولیام را از زندگی معمولیام بنویسم.
من، متولد بیست و یکم شهریور سال هزار و سیصد و شصت و پنج در تهران هستم. درست وسط سالهایی که انقلاب و جنگ کشور را متحول کرده بود و دو سالی میشد که پدرم با دخترداییاش ازدواج کرده بود و به تهران آمده بود.
درست نمیدانم چه روزی از روزهایش، عاشق زیبایی مادرم شده بود؛ کودکی؟ نوجوانی؟ فقط یک بار بهم گفت که مادربزرگش گفته بود داییت که تهرانه یه دختر داره که خیلی خوشگل و خانومه. پدرم، مادرم را فقط چند بار توی کودکیاش دیده بود و تصویر محوی از او توی ذهن داشت. گویا آن روزها رفت و آمد خانوادهی مادرم به روستا کم بوده اما خیال او در ذهن پدرم بسیار.
روزهای کودکی را سر زمین گذرانده بود. از سن کم، کنار پدربزرگ و پدرش در کار کاشت و دروی گندم مشارکت کرده بود و دلش خواسته بود زودتر برسد خانه تا مشقهایش را بنویسد اما اکثر شبها پدرش فانوس را خاموش میکرد و او با ترس تنبیه معلم و شوق خفه شدهی خواندن و نوشتن خوابیده بود. بعدتر برای مدرسهی راهنمایی رفته بود شهر و تا آخر دبیرستان کارگری کرده بود تا خرج زندگی مجردیاش را دربیاورد و با خیال دانشگاه خوش بود اما سرنوشتش طور دیگری رقم خورد.
یک بار قبل از سال پنجاه و هفت، عکس کسی را به دیوار همان خانهی کاهگلی کوچک زده بود که پدربزرگم با دیدنش وحشتزده شده بود و فکر کرده بود قبل از اینکه کسی به حکومتیها خبر دهد بهتر است عکس را پاره کند و توی تنور بیاندازد.
اما پدرم نمیدانم از کجا از آن کتابهای ممنوعه پیدا میکرد و آن کاغذهای پر از حرف های یواشکی را زیر فرشهای همان خانه پنهان میکرد.
اتفاقا همسر آیندهش هم بعد از شانزده هفده سال غریبگی با دین و مذهب، باحجاب شده بود. معلمش به او هم از آن کتابها داده بود. پدر او هم شبها چراغها را خاموش میکرد که بخوابد اما مادرم پنهانی به پشتبام میرفت تا بداند.
پدربزرگم کماکان پنجشنبهها با دوست هایش به کاباره میرفت و مینوشید. خیلی توجهی به اتفاقات اطرافش نداشت. مادربزرگم هم کنار بساط سماورش نشسته بود و دستش را به زیر چانه زده بود و به بدبختیهایش فکر میکرد. اما آنهایی که بعدتر شدند پدر و مادرهایمان، هر روز منقلبتر شدند تا سرانجام انقلاب کردند.
بعد هم پشت درهای بستهی دانشگاهها ماندند و بعدتر جنگ، که ناچارا کتاب را زمین بگذاری و اسلحه را برداری. وقتی آلبوم جبههی پدرم را ورق میزنم، همهی عکسها یک رنگ دارند؛ خاکی. اما میان آن همه عکس خاکی رنگ، عاشق آنیام که پدرم در خرمشهر کنار بوتهی بزرگ گل کاغذی سرخابی رنگ ایستاده و طوری لبخند زده که هیچ وقت در طول زندگیاش آنطور نخندیده. جوری آرام و راضی انگار نه انگار که وسط توپ و تانک و ویرانیست. جوری که با تمام وجودم خواسته بودم فقط یک بار بهم بخندد. شاد باشد و پرانرژی. اما همیشه عصبانی بود. همیشه هشت ابروهایش به نهشان گره خورده بودند.
تازه سربازیاش را توی جبهه تمام کرده بود که م ازدواج کرد، با دیپلم حسابداری توی صندوق قرضالحسنهای مشغول به کار شد و توی یکی از محلههای پایین شهر تهران ساکن شدند. مثل تمام عروس دامادهای دههی شصت دربارهی به تعویق انداختن بچهدار شدن نظر خاصی نداشتند و همان اول کار، برادرم و سال بعد مرا به این دنیا اضافه کردند.
هیچ وقت نه قبلترها، نه حالا و نه بعدا، فکر نمیکنم که چرا مرا به این دنیا آوردید؟ مگر از من پرسیده بودید و چه و چه. به هر حال که آمدهام و این سوالها هیچ تفاوتی در شرایطم ایجاد نمیکند.
من از نیستی آمدم و هست شدم. نمیدانم چگونه برای خودم تحلیلش کردهام اما از زمانی که یادم میآید با آمدنم مشکلی نداشتم.
و حالا که خودم مادر شدم، از تصور اینکه چطور من هم روزی مثل دخترهایم فقط نقطهای روشن توی دل مادرم بودم هیجانزده میشوم. از فکر اینکه من هم توی دل او تکان میخوردم و حتمن مادرم هم مثل من ذوق میکرده و. سرشار از حس زندگی میشوم.
ادامه دارد.
پینوشت: از قبل هم میدانستم نوشتن این از موضوع ممکن است دنبالهدار شود.
امیدوارم بتوانم قسمتهای بعدی را آن طور که میخواهم بنویسم.
درباره این سایت