صبح جمعه که از خواب بیدار شد، بالاخره همه چیز برایش فاقد ارزش و هیجان خاصی شده بود. فکر کردن به لحظه‌ای که لب‌هایی گرم و ملتهب به هم می‌رسند و بازی هوشمندی را با هم شروع می‌کنند، در دلش شوقی را بیدار نمی‌کرد. نسبت به همه چیز، حس یکسانی داشت. آدم‌ها برایش فرقی با هم نداشتند. دلش، برای کسی تنگ نمی‌شد. پتو را روی سرش کشید و سعی کرد صحنه‌ای را به یاد آورد و نسبت به آن حسی داشته باشد، اما نداشت! لب‌هایی که به فاصله چند میلی‌متری صورتش می‌گفت چقدر دوستم داری؟ چقدر دوستم داری؟ و او جوابی نداشت!

چقدر دوستش داشت؟ . اصلا داشت؟

سرش را روی بالش فشار داد، چشم‌هایش را بست اما از خواب خبری نبود.

لحظه‌ای را به خاطر آورد که از روزها پیش فکر می‌کرد باید خیلی هیجان‌انگیز یا دوست داشتنی باشد اما نبود. پر از بغض بود یا شاید هم مخلوطی از بغض و غم؛ یک جور غمِ فشرده، سرکوب شده، فراموش شده، یا شاید هم بی‌حس شده.

خالی بود، سبک، راحت، رها.

مثل بادی که بوزد و تمام آلودگی‌های هوا را ببرد، همان‌طوری که انقباضات زیر شکمش آرام گرفته بود، ذهنش هم ساکن شد. انگار که کسی که آن طرف خط بود گوشی را بی‌خداحافظی قطع کرد و او، به جای اینکه غمگین شود هم‌زمانی که به صدای بوق اشغال و تکرارشونده گوش می‌داد لبخند محو و بی‌تفاوتی زد و بدون عجله، آرام‌آرام، مثل صحنه آهسته‌ی فیلم‌ها دستش را پایین آورد.

 

سال‌ها طول کشید تا بالاخره گوشی روی دستگاه گذاشته شد. 

سال‌هایی که فقط چند دقیقه بودند.

به اندازه‌ی به آرامی قورت دادن آب دهان.

قصه‌ی من (قسمت ششم)

قصه‌ی من (قسمت پنجم)

قصه‌ی من (قسمت چهارم)

قصه‌ی من ( قسمت سوم)

قصه‌ی من (قسمت دوم)

قصه‌ی من(قسمت اول)

قصه‌ی من (قسمت هفتم)

هم ,روی ,چقدر ,آورد ,بغض ,نسبت ,با هم ,که به ,را روی ,چقدر دوستم ,دوستم داری؟ ,چقدر دوستم داری؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی کالا فروشگاهی تحقيق و پايان نامه و مقالات دانشگاهي باران برترین های 98 معرفی کالا فروشگاهی این سایت در مورد داستان نویسی است. دیجی کنکور | برنامه ریزی برای کنکور و مشاوره کنکور baghekaghazin پا برهنه آرســــــو