آدمهای حریصی نبودند؛ مامان و بابا را میگویم. حریص نه به معنای بد، منظورم یک جور زیادهخواهی مثبت است که راه را برای پیشرفت باز میکند. این دو اما انگار همه چیز را تمام شده میدانستند و برنامهشان برای باقی زندگی، حرکت روی همان خطی بود که انتخاب کرده بودند. مادرم قبل از ازدواج مدت کوتاهی توی شرکت نفت کار میکرد. او هم حسابدار بود. بعد از ازدواج خیلی معمولی و انگار که درستش همین باشد از کارش استعفا داد و سال بعد یک بچه در بغلش بود و دیگری توی دلش. پدر هم به کارش توی صندوق قرضالحسنه ادامه میداد جایی که اصلا معلوم نبود آیندهای دارد یانه.
خانهی کوچکی اجاره کرده بودند و نانی کنار هم میخوردند. اصلا دیگر چه اهمیتی داشت که قبلا دلشان پر زده بود برای دانشگاه و ادامه تحصیل یا اینکه چه میشد اگر میتوانستند اندوختهای داشته باشند.
چمدان سفید قدیمیای داشتیم که از بزرگی به تابوت میمانست. برای عروسی مادرم بود و بعد از آن وسایل اضافه از جمله لباس و کفش نوزادی ما، یک سری پارچه و حوله و پرده و کفشهای عروسی مادرم و یک دفتر و خیلی چیزهای دیگر داخلش بود. از تفریحاتمان این بود که گاهی به بهانهای این چمدان آورده شود و بعد که قفلهای بزرگ و زشتش باز شدند همان چهار تا تکه چیز تکراری را نگاه کنیم.
بعدتر که باسواد شدم توانستم آن دفتر توی چمدان را که پدرم دخل و خرج را داخلش مینوشته بخوانم و آن چند خط خاطرهای که توی یکی از صفحاتش نوشته بود و من هر بار فکر میکردم این نمیتواند برشی از زندگی ما باشد، لابد این یک قسمت از سریالیست که میشود هر شب از تلویزیون پخش شود.
نوشته بود تازه شام خوردیم و دلم درد میکنه هم خیلی خوردیم و هم اینقدر که خندیدم. الان که دارم اینو مینویسم خوابم گرفته و م (اسم مادرم) داره ظرفها رو تو حیاط میشوره و منتظرشم که بیاد.
خاطره مربوط میشود به زمانی که هنوز بچه نداشتند و من با خواندنش همیشه و ناخودآگاه، این خاطره را میگذاشتم کنار عکسی از پدر و مادرم که دوربین را کاشته بودند و از غذا خوردنشان عکس گرفته بودند. دوتایی داشتند از توی دیس پلو و مرغ میخوردند و کنار سفرهشان ظرفی پر از گوجه سبز بود! که لابد میخواستند بعد از غذا بخورند. هر دو خندیده بودند و مادرم در اوج طراوت و شادابی و جوانیاش بود.
همیشه فکر میکردم پس از کی دیگر آن طور از ته دل نخندیده بودند؟ پس چرا هرچه یادم میآید عصبانیت و خستگیشان بود؟ من واقعا با آن ذهن کوچکم متوجه تغییرشان بودم. میفهمیدم جایی که پدرم نوشته بود ماست و نان و نفت و سیبزمینی و گوجه را چند خریده واقعا انگار با همان چند ریال شاهانه زندگی میکرده و یادداشت بعدش که غرق در خوشی با همسر دلخواهش بوده. پس چرا هرچه که من به یاد میآورم گرفتاری و سختی بود؟
تازه اگر از زبان مادرم بشنویم، همان روزهای طلایی را هم انکار میکند! و بیشتر میل دارد یاد پدرم و بقیه بیاورد که خانوادهی شوهرش که در واقع خانوادهی عمهاش بودند چقدر در حقش جفا کردهاند. مخصوصا به آن قسمتی حساس است که شوهرعمهاش با دو پسر مجردش به خانهی عروس و داماد آمد و گفت این دو تا هم با شما زندگی کنند! پدرم هم روی حرف پدرش حرف نزد و مادرم مجبور بود در حالی که بچه شیر میداد و باردار بود حریم خصوصیاش را با آنها شریک شود. فکر میکنم بعد از آن هیچوقت خشم مادرم از پدرم تمام نشد و سیوهفت سال است که هر بار و با هر ناراحتیای، قبر این خاطرهی ناخوشایند را نبش میکند. همیشه احساس میکردم مامانم دلش پر است و دارد حفظ ظاهر میکند؛ آن هم چه ظاهری؟؟؟ که همیشه داد میزد و از درون پر از حرفش خبر میداد و پدرم که نه تنها تیزبین نبود بلکه در مقابل این حالتهای مادرم کور بود و درگیر نوعی بیتفاوتی مردسالارانه نسبت به این مسائل.
صبر و جانسختی مادرم هم بیتفاوتی و بیخیالی پدرم را شدت میبخشید. زنی که مقاومتش را در برابر ناملایمات، از همان سال اول نشان داد.
شب بود و همه خواب. زن قوی و صبور قصهی ما میدانست که مسافر کوچکش در راه است. در سکوت تا صبح قدم زد و درد کشید. صبح زود برادرش از جبهه به خانهشان آمد. ناهار را درست کرد و بیآنکه بیقراری کند گفت بریم بیمارستان و سر ظهر مرا به دنیا آورد.
چهل روزه بودم که به پدرم پیشنهاد انتقال به شعبهی قزوین دادند و مادرم از خدا خواسته برای حذف عموهای مزاحمم، پدرم را تشویق کرد که قبول کند. و ما مدت کوتاهی ساکن قزوین شدیم. روزهایی که تصاویر و خاطراتشان نمیدانم کجای هزار توی ذهنم لانه کردند. نمیدانم وقتی روی پای مادرم میخوابیدم چشم های نیمه بازم به کدام سقف خیره میمانده. یا اگر صفحات ذهنم را زیرورو کنم، تصویری از پنکهای که با اندکی سر و صدا به آرامی میچرخد و هر بار کمی خنکی میپاشد به نوزادی که توی رختخوابی کوچک خوابیده، پیدا میکنم یا نه؟ کجا اولین نگاههای کودکانه و برادرانهی داداشم روی صورتم مینشسته؟ یا پدر که از سرکار میآمده و دختر کوچولویش را بغل میکرده، توی چه جور اتاقی قدم میزده و چه جور تصاویری را از جلوی چشمهایم به انبار حافظهام میفرستاده.
بعدتر که برگشتیم تهران؛ شاید چند ماه بعد، نمیدانم، خبری از عموهایم نبود اما هر سال شرایط اجاره خانه سختتر شد و صندوق قرض الحسنه هم جمع شد و مادرم نگرانیاش را از بیکاری پدر، وقت چنگ زدن به کهنههای ما تسکین میداد و با هرچه که در خانه داشت قابلمه را روی اجاق همیشه گرمش میگذاشت و لبخند را به چهرهی پر تحملش میکشید. نمیدانم شاید همان سالها طراوت و شادابی چهرهاش جایشان را به سردی و سختی دادند؛ درست مثل همان عکسی که پدرم روی صندلی نشسته و حالا از آن جوان لاغر و استخوانیای که شب دامادیاش بود کمی فاصله گرفته و آبی زیر پوستش دویده. با خونسردی همیشگیاش به دوربین زل زده و مادرم آستینهای بلوز قرمز بافتنیاش را بالا زده و روسری مشکیای پشت سرش گره زده و کمی از موهای پر و مشکیاش توی پیشانی ریخته و با اخم، چهرهی سرد و سنگیاش را به دوربین دوخته. بعدها یک بار بهم گفت اینجا مهمون داشتیم منم داشتم کهنه میشستم بابات گیر داد بیا عکس بگیر. درست مثل همیشههایشان که مادرم توی دلش حرص میخورد و پدرم سعی میکرد عادی باشد و این دقیقا برعکس رویکردی بود که با من و برادرم داشت. کاش کمی از آن خونسردیاش را صرف ما کرده بود.
ادامه دارد.
پینوشت: به همسرم گفتم نمیدونم چی شد دارم از خودم مینویسم. گفت خوبه که. گفتم آخه چیز خاصی نداره، اتفاق بزرگی هم نیفتاده. گفت مگه باید حتمن اتفاق خاصی بیفته. مارسل پروست هم در جستجوی زمان از دست رفته رو همینجوری نوشته. من در آن لحظه
بعدتر گفت میدونی تو ایران فقط دو نفر این رمانو کامل خوندن، یکی مترجمش یکی تایپیست
گفتم تو چند جلد خوندی؟ گفت سه جلد. گفتم باقیشم بخون دیگه چیزی نمونده که چهار جلد فقط!
درباره این سایت