بعد از انقلاب خیلی از آدم‌های اطراف، خانواده و فامیل ما، تغییر عقیده داده بودند. پدربزرگ مادری‌ام ریش می‌گذاشت و نمازخوان شده بود. مادربزرگ مادری‌ام هم چادر مشکی را جایگزین آن چادر رنگی‌ای کرده بود که فقط روی سرشان می‌انداختند و زیرش پیدا بود. دایی بزرگم رفته بود حوزه و طلبه شده بود، دایی کوچکم بسیجی شده بود و تنها خاله‌ام که بچه بود. البته دایی کوچکم خیلی زود تغییر رویه شدیدی داد و توی خیابان ولی‌عصر نوار و پاسور می‌فروخت!! فکر میکنم تقریبا دو ساله بودم که دایی بزرگم با عمه‌ام ازدواج کردند و عمه‌ام هم باحجاب شد. دایی بزرگم که به دلایلی دلم میخواهد اینجا دایی رضا صدایش کنم، تصمیم گرفته بود حالا که درسش را توی حوزه به جای قابل توجهی رسانده ملبس شود که مادربزرگم تهدیدش کرد که عاقت میکنم!!! هر وقت هم بخواهی بیایی خانه باید سر کوچه لباس‌هایت را دربیاوری و بعد بیایی. خلاصه دایی رضا با تهدید منصرف شد و بعد توی اداره‌ی دولتی‌ای مشغول به کار. دایی رضا به خاطر نوع کارش میتوانست توی خانه‌های سازمانی‌ای زندگی کند یا حتی فامیلش را هم ساکن کند. این شد که ما چند سالی به واسطه‌ی شغل دایی کنار هم زندگی میکردیم. اولین خانه‌ای که بزرگ و دایی رضا با هم بودیم، جایی بود که اولین خاطراتم را به یاد می‌آورم.

ما طبقه‌ی پایین بودیم و در واحدمان به پارکینگ باز میشد. داداشم هواپیمای تقریبا بزرگی داشت که کوک میشد. میتوانم بگویم اولین خاطره‌ای که توی ذهنم قابل دسترسی است خاطره‌ی همان هواپیماست که توی پارکینگ آن خانه کوکش میکردیم و با سرعت حرکت میکرد و من به تماشای حرکت سریع آن هواپیمای زرد و مشکی مینشستم و راستش گاهی دلم میخواست هواپیما مال من باشد. سه سالم بود. راه‌پله‌ها و نرده‌های کنارش در نظرم خیلی بزرگ بودند و بالا رفتن از آن پله‌ها برایم کاری سخت. تا به طبقه‌ی دوم برسم قلبم از ترس توی دهانم می‌آمد؛ طبقه‌ی دوم خانواده‌ای نابینا ساکن بودند، نمیدانم کدام از خدا بی‌خبری مرا از خونه‌ی کورا ترسانده بود. هر بار که میخواستم بروم طبقه‌ی سوم که خانه‌ی مادربزرگ و دایی بود باید از دم خونه‌ی کورا رد میشدم و ترس و وحشتی تمام وجودم را دربرمیگرفت که بی‌شباهت به کابوس نبود. دایی رضا و عمه، کنار پدربزرگ و مادربزرگ توی یکی از اتاق‌های طبقه سوم زندگی میکردند. مادربزرگم خیلی حوصله‌ی مارا نداشت. اخم و تخم و بداخلاقی‌اش در خاطرم هست. خیلی هم دورو بود. وقتی تنها بودیم بهمان اخم میکرد و جلوی دیگران خودش را خوش‌برخورد نشان میداد. 

دایی کوچیکه هر وقت سرحال بود بهم میگفت جری موشه و باهام بازی میکرد. خاله‌ام هم که ده سال ازم بزرگتر بود باهام بازی میکرد اما توی خانه‌شان انگار گرد بی‌مهری و بدجنسی پاشیده باشند؛ این را با همان قلب کوچک و سه ساله‌ام حس میکردم تا اینکه بزرگ شدم و خیلی چیزها برایم مشخص شد. پدربزرگم اما بی‌آزار می‌نشست جلوی تلوزیون و هی سیگار پشت سیگار.

مادرم آن سال‌ها چرخ خیاطی ژانومه‌ی سفید رنگی خریده بود و از تولیدی‌ها لباس بچه می‌آورد و رویش تکه‌دوزی میکرد و جای خالی شغل پدرم را پر کرده بود.

پدال چرخ خیاطی زیر پایش بود و وقتی فشار میداد تا قسمتی را که در نظر داشت بدوزد، من محو حرکت سریع سوزن روی پارچه میشدم و در سکوت به کارهای مادرم نگاه میکردم. چون که مامان گفته بود اگر حرف بزنید حواسم پرت میشه و سوزن تو دستم میره. هر یک پارچه که کارش تمام می‌شد با صدای تقی نخش را میکند و تا پارچه‌ی بعدی را آماده کند و زیر چرخ بفرستد من صورت کوچکم را به چرخ نزدیک میکردم و بوی روغنش توی دماغم می‌پیچید و گاهی با پوست صورتم گرمای چرخ خیاطی را حس میکردم. به چراغ کوچکی که رویش بود نگاه میکردم و دوست داشتم می‌توانستم تمام دکمه‌هایش را دستکاری کنم. یکی از هیجان‌انگیزترین قسمت‌های کار مادرم، وقتی بود که نخ زیر تمام می‌شد و مامان آن دوک بزرگ را می‌گذاشت روی چرخ و نخ زیر تند و تند توی آن قرقره‌ی کوچک و فی بامزه‌اش پرمیشد. خیاطی مادرم تا سال‌ها ادامه داشت و ما به آن صدایی که در تمام طول روز  با فشردن پای مادر روی پدال در خانه می‌پیچید عادت کردیم.

سال بعد از آن خانه‌ای که یکی از بزرگترین ترس‌هایم در طبقه‌ی دومش بود اسباب‌کشی کردیم و باز همگی با هم رفتیم به خانه‌ی اسرارآمیز دیگری؛ جایی که یک حیاط بزرگ داشت و چند تا زیرزمین و ساختمانی بزرگ که ما در طبقه دومش ساکن شدیم. از راه‌پله که وارد طبقه‌ی دوم میشدی یک هال بزرگ پیش رویت بود، دورتادور هال اتاق‌ها بودند و آشپزخانه و دستشویی. یکی از اتاق‌ها برای ما بود.

بیشتر وقت من و داداش توی حیاط آن خانه و توی آن زیرزمینی که ترسناک نبود می‌گذشت. جایی شبیه به اتاقی دنج، که انگار ساکنینش قبل از اینکه به جایی که نمی‌دانیم بگریزند، می‌نشستند و گپ می‌زدند. شاید یک جور اتاق مطالعه بود. اتاق گرد بود و نیمکت گردی هم دورتادور دیوارش بود و میزی در وسط. نمیدانم شاید جایی برای خوردن نوشیدنی و کارت بازی بود. 

آفتاب از پنجره‌های این اتاقک زیر زمینی به داخل می‌تابید و من عاشق بوی آفتاب روی چوب‌های میز و نیمکتش بودم.

زیرزمین دیگری هم بود که شد دومین ترس بزرگ زندگی‌م. هیچ وقت جرات نکردم تنهایی داخلش بروم. فقط یک بار همراه بابا یا دایی یادم نمی‌آید برای چه کاری دنبالشان رفته بودم توی زیر زمین. اولش یک اتاق معمولی بود و بعد خودت را در ابتدای دالانی سیاه و تمام نشدنی میدیدی. نمیدانم شاید فقط یک پستوی  

 کوچک بوده اما من با آن ذهن کوچکم فکر میکردم آن سیاهی، مطلق و بی‌انتهاست.

یادم نمی‌آید چند سال توی این خانه بودیم. پنج شش ساله شده بودم. پارک دانشجو نزدیکمان بود. روی سنگ ریزه ‌‌‌‌‌های ورودی پارک میدویدم تا خودم را زودتر به تاب و سرسره برسانم اما حرکت پاهایم توی سنگ‌ها کند میشد. نفس نفس ن خودم را پرت میکردم توی تاب و سرسره و بعد زمان برایم متوقف میشد و غرق شیرینی بازی میشدم. 

قنادی‌ای بود به نام آق‌بانو نمیدانم هنوز هم هست یا نه اما تفریح لاکچری ما بود و خیلی وقت‌ها مادرم برایمان شیرینی خامه‌ای و کافه گلاسه میخرید و با لذت خوردنمان را تماشا می‌کرد.

پیش دبستانی که شدم، با یاد گرفتن حروف الفبا انگار دنیای دیگری به رویم باز شد. دنیای لوازم تحریر. مداد سیاه و قرمز. مداد رنگی. ماژیک که همیشه وقتی نقاشی‌ام را باهاش رنگ میکردم کاغذ را سوراخ میکردم! مخصوصا رنگ بنفش و سبز و سرخابی‌اش که کل نقاشی را له میکرد! چقدر از خواندن و نوشتن لذت می‌بردم و از دفترهای کاردستی که با کمک مادرم درستشان میکردیم. 

از همان ابتدا هم درسم خوب بود و خودم کارهایم را میکردم به جز دیکته که مامان هرشب میگفت. فقط یک بار بابا بهم دیکته گفت که نمیدانم چه شد که دفترم را پرت کرد و بهم گفت که از جلوی چشم‌هایش گم شوم. اصلا یادم نمی‌آید چه خبطی کرده بودم اما بابا در مقابل من و داداش همیشه بسیار سخت‌گیر بود. هرچه بزرگتر شدم بیشتر ازش ترسیدم، فاصله گرفتم و متنفر شدم. دلم میخواست جایی باشم که نباشد. جایی که آن هیبت درشت و ترسناک با اخم‌های در هم با حرص نگاهم نکند تا زیر بار آن نگاه غضب‌آلود پس نیفتم. 

دایی رضا بابا را به اداره‌ی دولتی دیگری معرفی کرد و پدرم شد کارمند بخش کارگزینی. و خانه‌ای اجاره کرد ته یک کوچه‌ی بن‌بست و ما با آن خانه‌ی عجیب غریب خداحافظی کردیم. 

کوچه باریک بود و خانه‌ی ما ته کوچه بود. دوستش داشتم. همسایه‌ای داشتیم که دختری هم سن و سال من داشت اسمش رویا بود و یک دختر و یک پسر بزرگ. با دختر کوچکشان توی حیاط تاب بازی میکردم و طوطی‌شان مرتب صدا میزد رووووویااا!

دلم میخواست من هم مثل رویا خواهر و برادر بزرگ داشتم. فکر میکردم حیاط خانه‌شان شبیه کارتون‌هاست و گاهی تصور میکردم تاب را به تک درختی بزرگ 

 بالای تپه‌ای سبز و قشنگ بسته‌ایم و خواهر بزرگ رویا پیراهن صورتی بلندی به تن دارد که با کلاه کرم رنگش هماهنگ شده.

همسایه دیگری داشتیم که پسربچه‌ای همسن و سال برادرم داشت و به خانه ما می‌آمد تا بازی کنیم. یک روز وقتی داشت به ما میگفت لباس‌هایمان را دربیاوریم و بدن‌هایمان را به هم نشان دهیم مادرم چون شیری زخمی سر رسید و جلوی چشم‌های مبهوت من و برادرم که هنوز حتی درخواست پسرک را هضم نکرده بودیم، پسر همسایه را به آرامی به خانه‌شان راهنمایی کرد و دیگر ندیدیمش!

آن روزها هم گذشتند.

آخرین امتحان کلاس اولم را داده بودم و مامان آمده بود دنبالم که به خانه برویم. خیلی بی‌حال بودم و تب داشتم. یادم می‌آید که از شدت مریضی و بی‌حالی کمی که راه میرفتم کنار پله‌ی خانه ‌‌‌‌ها مینشستم و به مادرم میگفتم دیگه نمیتونم راه بیام و او می‌گفت فقط یکم دیگه بیا رسیدیم. رفتیم دکتر و گفت سرماخوردگی و دارو داد.

رسیدیم خانه و توی رختخواب دراز کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم. گویا از تب زیاد تشنج کردم.

ادامه دارد.

 

 

 

قصه‌ی من (قسمت ششم)

قصه‌ی من (قسمت پنجم)

قصه‌ی من (قسمت چهارم)

قصه‌ی من ( قسمت سوم)

قصه‌ی من (قسمت دوم)

قصه‌ی من(قسمت اول)

قصه‌ی من (قسمت هفتم)

توی ,هم ,دایی ,میکردم ,یک ,خانه ,بود و ,را به ,دایی رضا ,بود که ,و بعد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزشگاه کامپیوتر و حسابداری در شهریار فایل اکی مرجع فروش و خرید انواع پایان نامه ، تحقیق ، مقاله ، پروژه ، ترجمه ، پاورپوینت ، انواع طرح های کسب و کار و ... تونز بلاگ دانلود فايلهاي جديدترين فايل ها انگشتر پاورپوینت کتاب حرکت شناسی دکتر ابوالفضل فراهانی اساتیدی پدرانه sharabemarg اسلام ، ولایت ، انقلاب barad77