اولین بار که حس کردم خیلی به هم نزدیک شدهایم وقتی بود که با دوست پسرش دعواش شده بود و از اخلاق تند خودش ناراحت و دلگیر بود. هنوز معلم نیامده بود روی نیمکتی دوتایی نشسته بودیم دستهایم را گرفت و گفت کاش تو جای من بودی آخه تو خیلی ناز و مهربونی. تو اذیتش نمیکردی مطمئنم. من هم مثل خیلی وقتها ساکت بودم و فقط لبخندی زدم. اسمش را میگذارم سمیه. روحیات خاصی داشت. الان هم همینطور است. یک جور جنگندگی. یک جور جسارت. هر کدام از ما میدانست از علوم انسانی چه میخواهد. او حقوق میخواست و من روانشناسی هر دو به آنچه میخواستیم رسیدیم. او دوست داشت وکیل شود. دلش میخواست بتواند حرفش را به کرسی بنشاند و پیروز میدان باشد. من دوست داشتم مرحم درد کسی باشم و او مدام زیر گوشم حرف میزد. دیوان حافظم همیشه توی کولهپشتیام بود و او تا میرسید مدرسه میگفت برام حافظ بگیر. هر روز برایم از حیاط خانهشان گل میآورد. گلها را بالای تختم ریسه کرده بودم. کمی بعد هر روز برای هم نامه مینوشتیم. او از دلتنگیاش برای معشوقش و من دلداری او.
دختر سفت و سختی بود. جلف نبود. فقط همیشه دنبال عشق بود. همیشه یا کسی را دوست داشت یا با کسی بود. دلش میخواست تمام ساعتهای روز را با من راجع بهش حرف بزند. انقدر دنبالش گشت تا یقهی روزگار را گرفت و عشقش را پیدا کرد. اما بعد در پیچ و خم زندگی رنگ باخت. انگار فقط میخواست حقش را بگیرد. نمیدانم.
ما شش تا بودیم همیشه و همه جا کنار هم. سه تا نیمکت نزدیک به هم دو تا دو تا مینشستیم و همه به دیدن من کنار سمیه و سمیه کنار من و دستهایمان که جدا نمیشدند عادت داشتند.
هرچقدر خانوادهی سمیه مرا دوست داشتند و دلشان میخواست با من باشد، خانواده من ازش متنفر بودند! وقتی میگویم متنفر، هیچ اغراقی نمیکنم.
آن روزها، صبح بیدار میشدم و خوشحال و سرحال، کولهی کرم رنگِ کتانم را برمیداشتم و پر میکشیدم مدرسه. به ذوق دوستها و به عشق سمیه.
وقتی برمیگشتم خانه، چند ساعت که میگذشت و من کمی درسهایم را خوانده بودم، تلفن زنگ میخورد و هرکس که برمیداشت میدانست باید مرا صدا کند! سمیه پشت خط بود و بابا با اخمهای گره کرده بالای سرم قدم میزد! آرام میگفتم نمیتونم حرف بزنم. با لحن طلبکار میگفت باشه کار نداری ؟؟؟ قلبم از جا کنده میشد میگفتم ناراحت نشو دیگه. با تحکم میگفت میخوام برم خدافظ!!!! گوشی را تق قطع میکرد.
گوشی توی دستم وا میرفت. با غصه میرفتم سراغ کتابهایم اما ناراحت بودم که از دستم رنجیده. دست و دلم به درس خواندن نمیرفت. حالم گرفته میشد. اضطراب داشتم فکر میکردم اگر دیگر دوست صمیمیام نشود چی؟ اگر هر روز توجه و محبتش را نداشته باشم چی؟ اگر نباشد چییییی؟ به همین خاطر خیلی وقتها که بابا چپچپ نگاهم میکرد به حرف زدنم ادامه میدادم تا نکند یک وقت سمیه نرنجد. آنوقت استرس وحشتناکی میگرفتم. هیچی از حرفهایش نمیفهمیدم گاهی یکهو میگفت چیه حواست نیست چی میگم؟ میگفتم نه حواسم هست بگو. بعد طلبکار میگفت نههههه تو انگار میخوای بری، انگار باید قطع کنی باشه کار نداری؟؟؟؟ همهی اینها را تند تند و مثل آنهایی که دعوا دارند میگفت! هر وقت که میگفت کار نداری قلبم میایستاد. میگفتم چرا کار دارم. میگم یعنی حرفتو بگو. میگفت خدافظ من هم میگفتم خداحافظ و بعد بیشتر حس میکردم باید کاری کنم که راضی شود. برای هیچ خواستهایش نه نمیآوردم و او هر روز طلبکارتر میشد.
نه خانواده کوتاه میآمدند نه او و نه من!!!! چرا انقدر ضعیف بودم. خیلی ضعیف.
دنیا این همه زیبایی داشت. چرا چسبیده بودم به اویی که آزارم میداد و آرامشم را میگرفت. چرا انقدر ترسو و شکننده بودم؟ چرا انقدر برایم مهم بود که تاییدم کند؟
کاش آن سالها سلامت روان بیشتری داشتم. این یکی از بزرگترین حسرتهای زندگیام است. کاش اولین باری که ازم درخواست نابهجایی داشت، میگفتم متاسفم و بعد هم کمکم ازش فاصله میگرفتم و بعد، وقتی آخر هفته با بابا رفته بودیم بدوییم یا رفته بودیم کوه، بهش میگفتم بابا دوستم تو مدرسه اینطوری گفته و اینجوری برخورد کردم، پدرم هم میگفت آفرین دخترم هیچوقت به کسی باج نده تا باهات بمونه. وقتی بچهتر بودیم بابا چند باری کوه برده بودمان. چند باری گردش کرده بودیم اما زندگی بدجوری فکر بابا را مشغول کرده بود. فکرش مانده بود پیش اجاره خانهای که عقب افتاده. پیش ماشینی که خرید و سرش کلاه گذاشته بودند و به چند نفر فروخته شده بود. پیش برادری که امضایش را جعل کرد. وکالت تامالاختیار را برای خودش امضا کرد و مال پدری را بالا کشید. رستوران پدربزرگ را فروختند. بدون اینکه بابا بداند. زمینی که پدرم تویش سهم داشت فروختند و خیلی مسائل دیگر که بابا را فرسوده میکرد. شش تا برادر هستند و سه تا خواهر؛ به اندازهی همهشان بود اما طمع و قبول نداشتن همدیگر و اینکه بلد نبودند با هم درست و انسانی حرف بزنند، باعث شد بعضیها زیاد ببرند، بعضیها کم و بعضیها تقریبا هیچی!
الان که فکر میکنم اصلا از بابا ناراحت که نیستم خیلی هم درکش میکنم. اما آن روزها بابا را دشمن خودم میدانستم. کسی که سالهای سال جز اخم، چیزی برای نشان دادن به من نداشت. خلأ بزرگی داشتم که با هیچ چیز پر نمیشد.
مامان صبحها میرفت مهدکودک و ظهر برمیگشت و کار خانه و غصهی هزار و یک جور چیز ریز و درشت.
کاش همان روزها میتوانستم وقتی یک عصر در حال نوشیدن چای کنار مادرم از هر دری تعریف میکردم، بگویم مامان، دوستم اینطوریه، داره منو تحت فشار قرار میده احساس میکنم باید ازش فاصله بگیرم، مامان هم فقط لبخند میزد و میگفت یه چایی دیگه میخوری؟
واقعا چرا اینطور نبود؟ کجای کار را اشتباه کرده بودند یا چه چیزی در ذات کج و ناهنجار و مزخرف من اشتباه بود؟ چقدر از خودم بیزارم. نه خود الانم، خود آن موقع و خیلی مواقع دیگر.
خلاصه که من از همان وقت، سوراخ بزرگ روحم را به دوش کشیدم و با اضطرابی دائمی، نگران پر کردنش بودم. هیچ وقت نتوانستم با خودم و آن حفره تنها شوم. از تنهایی و طرد شدن ترسیدم. از رها شدن و به جای ماندن وحشت کردم. نه توی خانه احساس امنیت کردم و نه بیرون. از خانه به بیرون پناه میبردم اما چه پناهی. هیچکس برایم جای خالی خانواده را پر نکرد. چیزی که این سالها بیشتر بهش رسیدهام. هیچکس نمیتواند برای آدم پدر یا مادر شود. هیچکس نمیتواند دلسوزتر باشد اما دقیقا به همان میزان آسیبزننده.
یا ظرفیت وجودی من اشکال داشت یا مامان و بابا بلد نبودند، در هر صورت رابطهی ما دوستانه نبود. من احساس امنیت نمیکردم، مامان و بابا را خیرخواه خودم نمیدانستم. حرفشان را که گوش نمیدادم هیچ، بدتر لج میکردم.
یک بار که سر سمیه با مامان بحثمان شد، گفت به درک برو هر غلطی دلت میخواد بکن، بعد هم حرف زشتی بهم زد؛ دلم خیلی شکست و از آن به بعد اوضاعم بدتر شد. هرچه در توان داشتم گذاشتم برای نابودی خودم. کارهای عجیب کردم. کارهای اضافه. کارهایی که سمیه لیاقت یک کدامشان را هم نداشت. دروغ گفتم، پنهانکاری کردم، برای راحتی سمیه و پوشاندن گندهایش، خودم را در خطر انداختم. او هم نهایت استفاده را از من کرد. موقعیتهای بیشتری پیش آورد که ارتباط من و خانوادهام بدتر شود. استرس و ناراحتی من ذرهای برایش مهم نبود.
از همان اول دبیرستان تا کنکور کلاس زبان میرفتم. هر روز عصر، ساعت شش. خیلی علاقه داشتم. سعی میکردم زود کارهای مدرسه را انجام دهم تا به کلاس برسم و بعد از کلاس هم تمرینهای زبان، این وسط باید پاسخگوی فرمایشات سمیه و دعواهای مامان و بابا میبودم.
کاش حالم خوب بود. کاش بیشتر به خودم رسیده بودم. کاش ورزش کرده بودم، با مامان آشپزی کرده بودم با بابا خرید رفته بودم، کاش با داداش رفته بودم تمام پارکهای تهران را گشته بودم. کاش رقصان و خندان، مثل یک نهال تازه سربرآورده میان باغ، به دنبال نور قد کشیده بودم.
اما متاسفانه هیچ آگاهیای از شرایط روحی خودم، از موقعیت بدی که برای خودم فراهم کرده بودم و از این عمر بیبازگشت نداشتم.
سوم دبیرستان را تمام کرده بودیم. امتحانهای نهایی را با بالاترین نمرات قبول شدم. حسابی درس خوانده بودم. حس خوبی نسبت به خودم داشتم. تا اینکه یکی از دوستهای مامان که مدرسه داشت و مدیر بود، به مامان گفت دخترت رو برای پیشدانشگاهی بیار مدرسهی من، حتما کنکور قبول میشه. مامان هم که خیلی روی کنکور و دانشگاهم حساس بود، نشست زیرپایم که بیا برو اونجا. از لحظهی اولی که حرف عوض کردن مدرسهام شد، قلبم یخ زد؛ فکر دور شدن از سمیه حالم را بد میکرد. من تمام تابستان، هفتهای یک روز از کلاس زبانم زده بودم و پنهانی رفته بودم پیش سمیه تا تابستان تمام شود و مدرسهها باز شود و بتوانیم همدیگر را ببینیم.
سمیه قبلا میگفت قصد دارد پیشدانشگاهی را غیرحضوری بگذراند و وقتی با ابراز ناراحتی زیاد من مواجه شد، یک بار توی یک نامه نوشت من برنامهام غیرحضوری بود برای اینکه بیشتر تمرکز کنم روی کنکور ولی حالا فقط به خاطر تو میخوام امسالم بیام مدرسه که پیش هم باشیم و من بعد از خواندن نامهاش روی ابرها بودم. حالا چطور بهش میگفتم من میخوام مدرسهمو عوض کنم؟ حتمن باهام قهر میکرد.
یک روز مامان گفت بیا بریم مدرسه جدید رو ببین. حالا فکراتو بکن. رفتن همانا و ثبتنام کردن همان. با روپوش تازه در دست برگشتیم. همه چیز سریع اتفاق افتاد.
وقتی به سمیه گفتم مدت زیادی قهر بودیم. یعنی حرف نزدنمان شاید یکی دو روز اما سرسنگینی و زخمزبانهایش خیلی.
سال تحصیلی جدید شروع شد. سالی که بهش میگفتند سال سرنوشتساز. مدرسهی جدید خیلی خوب بود؛ فقط اگر من عقلم سرجایش بود که نبود.
با این حال بعد از یکی دو ماه کمکم عادت کردم و شروع کردم بکوب درس خواندن.
برنامه داشتم و طبق برنامه پیش میرفتم و گزارش کارم را توی دفتر مینوشتم.
دور و ور تختم پر شده بود از کتاب و یادداشت و حتی جملههای انگیزشی روی دیوار! مامان و بابا لبخند کمرنگی از رضایت روی لب داشتند و ای بگی نگی تحویلم میگرفتند. مخصوصا روزهای جمعه که ساعت شش بیدار میشدم و تا بقیه بیدار شوند دو ساعتی درس خوانده بودم.
از مدرسه که میآمدم خیلی وقتها بین راه میرفتم پیش سمیه. هنوز هم ازم خواسته داشت! از خواستههای کوچک مثل از باجه تلفن زنگ بزن ببین برمیداره یا نه » بگیر تا من امروز به مامانم گفتم با تو میریم بیرون ولی با اونم. » دوستها همیشه برای هم همه کاری میکنند و این اصلا عجیب نیست. مشکل اینجا بود که من زیادی از حد به او اجازه داده بودم. و از آن طرف زیادی از حد دوستش داشتم و دلم میخواست وقتش را برای من بگذارد. از حرف زدن و دیدنش و هر آنچه که به او مربوط میشد سیر نمیشدم. هر بار به هوای اینکه بیشتر برای من وقت بگذارد خواستههای جورواجورش را انجام میدادم تا بلکه بعدش چیزی نصیبم شود ولی نمیشد و هر دفعه، بار این غصه و اضطراب و ناکامی سنگینتر میشد.
یک بار تازه با پسری آشنا شده بود. قرار بود برای اولین بار ببینتش. چهار پنج ساعت توی پارکی نشستم تا قرارش با او تمام شود و بیاید پیش من. توی خانه گفته بودم کلاس اضافی داریم. سمیه موبایل داشت و قرار شد ازش خبر بگیرم.
تمام مدتی که توی پارک برای خودم قدم میزدم، حسی غریب و دردناک قلبم را سنگین کرده بود. فکر میکردم چرا به جای اینکه با من باشه میره با پسرا :)) میتونستیم این زمان رو با هم بگذرونیم چرا اینجوریه؟
وقتی برگشت از دیدنش شاخ درآوردم. چقدر فرق کرده بود. ازش بدم آمد. احساس بیگانگی داشتم. بوت بلند جیر پاشنهدار پوشیده بود و شال حریر مشکی!! حالا که فکر میکنم هم از تیپ خانمانه زدن او خندهام میگیرد هم از احساس بچهگانهی خودم.
او که نمیدانم آن بوتها را از تهِ کمد مامانش درآورده بود یا از جای دیگری، تمام توانش را به کار گرفته بود تا مقبول واقع شود اما انگار اوضاع خوب پیش نرفته بود و همان ده دقیقه یک ربعی که همدیگر را دیدیم به ابراز خشم و ناراحتی او گذشت و من با حسی عجیب و ناخوشایند به خانه برگشتم. هنوز هم گاهی این حس را تجربه میکنم؛ حسی که بهم میگوید یک جای کار میلنگد؛ مثل یک جور غریزه یا حس ششم که میخواهد حالیام کند یا بخشی از راه یا تمام راه را اشتباه میروی اما من گاهی بهش توجه میکنم و گاهی نه. و روزهایی بود که حسم را کاملا نادیده گرفته بودم.
آن سال خیلی انرژی مصرف کردم. ذهنی و جسمی. مدرسه جدید کمی دور بود و من خودم باید با تاکسی و اتوبوس رفت و آمد میکردم. کلاسهای اضافه و تست هم که بود. از نظر روحی هم که اضطراب کنکور بود و ماجراهایی که برای خودم درست کرده بودم.
یک بار سر کلاس نشسته بودم و به صحبتهای آقای مشاور گوش میدادم که داشت راجع به کنکور صحبت میکرد. صبح شده بودم و نمیدانم چرا یکهو آنقدر فشارم آمد پایین و حالت تهوع گرفتم و سرگیجه. اجازه گرفتم که از کلاس بروم بیرون. تا وسط کلاس رسیده بودم که غش کردم! کمی بعد چشمهایم را باز کردم و دیدم همکلاسیهایم به صورتم آب میزنند و برایم ابقند آوردند. زنگ زدند مامان.
توی راه برگشت مامان به بابا میگفت بچم خیلی درس میخونه ضعیف شده. برای اولین و آخرین بار از اول عمرم تا قبل از ازدواجم همچین توجهی ازشان دیدم. برایم جگر خریدند و گفتند استراحت کن. مامان و بابا خیلی زیاد به دانشگاه رفتن اهمیت میدادند.
روزبهروز لاغرتر میشدم تا اینکه بعد از کنکور رسیدم به پنجاه کیلو! کمترین وزنی که داشتم. تمام لباسهایم گشاد شده بود. و مامان از بغل شلوارهایم دوخته بود.
روزها سپری شدند و روزهای قبل از کنکور فرارسید. یک هفته آخر تست زدیم. به غیر از ریاضی که میدانستم حتی یک تست نمیتوانم بزنم و مشخصا کمکاری کرده بودم. و عربی که به زور یک چیزهایی یاد گرفته بودم، باقی درسها و تمام تستها را حفظ بودم. روز کنکور مامان و بابا همراهم آمدند و با هزار امید و آرزو راهیام کردند. مخصوصا که داداش پارسال خراب کرده بود و حسابی توی ذوقشان زده بود.
از آزمون که بیرون آمدم، انقدر سبکبال بودم که انگار پرواز میکردم. مامان و بابا بعد از مدتها حالشان خوب بود. چشمهایشان اندکی رنگ امید داشت.
رتبهها که آمد من شدم ۱۷۰۰. سمیه شد ۱۶۰. بهم طعنه زد که حالا خوبه مدرسهتو عوض کرده بودی!
انتخاب رشته کردیم. من برایم روزانه و شبانه مهم نبود مهم این بود که حتمن روانشناسی باشد. توی همان انتخابهای اولم، روانشناسی بالینی دانشگاه اهرا شبانه قبول شدم. سمیه برایش مهم بود که حتمن روزانه باشد و با اطمینان خاطر از رتبهاش حقوق دانشگاه تهران و بهشتی و علامه را انتخاب کرده بود و بعد هم دانشگاه شاهد. بعد رفته بود سراغ شبانهها. در کمال ناباوریِ خودش، حقوق روزانه دانشگاه شاهد قبول شد! من از آنچه برایم اتفاق افتاده بود خوشحال بودم و او ناراحت. معتقد بود حقش را خوردهاند. دل مرا بدجور به خاطر رتبه سوزانده بود اما حالا میدیدیم که رتبه خیلی مهم نبود؛ مهم این بود که به هدفمان برسیم.
روزی که جواب انتخاب رشته آمد؛ روز تولدم بود و این خبر شد یکی از قشنگترین کادوهای تولدم.
مهر که شد با بابا دوتایی رفتیم برای ثبتنام. بابا خوشحال بود. پول را پرداخت کرد و کارهای اداری را انجام داد و من همه جا کنارش ایستاده بودم. و چشم میگرداندم تا محیطی را که قرار بود چهار سال از عمرم را بگذرانم، خوب ببینم.
وقتی از دانشگاه بیرون آمدیم، مسیر ده ونک تا پل مدیریت را پیاده میرفتیم و حسم شبیه روزهایی بود که بابا صبح مرا میبرد مدرسه و یک بار گفت مگه من از دار دنیا چند تا دختر دارم. از بابا تشکر کردم. گفت کاری نکردم، فقط تو بهم قول بده که تا دکترا بخونی.
آن سال پاییز من، دختر هجده سالهای بودم که دانشجو شدم.
درباره این سایت