حسِ کنار جاده منتظر اتوبوس ایستادن برای برگشت، شبیه حس غروب جمعه بود. انگار همه چیز سرد و تلخ و سیاه میشد. به محض نشستن روی صندلی، میخوابیدم تا تهران. دوست نداشتم لحظه‌ای جاده را نگاه کنم. صبح که میرسیدیم آزادی، خسته و کوفته از اتوبوس پیاده می‌شدیم و هوای دوه‌ی تهران را نفس می‌کشیدیم.

تابستان با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌ها تمام می‌شد. با تمام رنگ‌ها و طعم‌ها و بوها. مامان باسلیقه و کدبانویم، حالا که از پختن مربا و درست کردن شربت فارغ شده بود با آمدن پاییز کم‌کم مقدمات شور و ترشی را فراهم میکرد. بوهای جورواجور توی خانه می‌پیچید و نتیجه‌ی کار، پشت پنجره یا توی حیاط گذاشته میشد. خیلی وقت‌ها موقع ناهار مامان یک ملاقه و کاسه میداد میگفت برو ترشی بیار. یادم می‌آید که دمپایی‌های خیس و یخ‌زده را میپوشیدم، برف می‌بارید. در دبه‌ی ترشی را باز میکردم و از بویش آب دهانم راه میفتاد. راستی که انگار از آن روزهایی که زمستان‌ها سرد بودند و برف می‌بارید هزار سال گذشته یا انگار آن سرزمینی که زمستان را به خود می‌دید، روی کره‌ی دیگری بوده.

وقتی از مدرسه به خانه می‌آمدیم حتی کتاب‌های داخل کیفمان سرد سرد بودند. چقدر بعدش چسبیدن به بخاری لذت بخش بود تا که مامان صدا بزند که ناهار حاضره بیاید سفره ببرید.

مامانم زنی وسواسی بود. وسواس تمیزی، وسواس نظم و ترتیب، وسواس درس خواندن و. البته نه آنقدر وسواسی که زندگیمان مختل شود. ولی خوب چهارچوب و قوانینش کم نبودند. البته که من خیلی شه بودم و توی بعضی چیزها واقعا موفق نمیشد! ولی خوب توی خیلی از زمینه‌ها فشار را احساس میکردم و از طرفی سخت‌گیری‌ها و خشونت‌های بابا هم عرصه را تنگ میکرد. هر چه بزرگتر می‌شدیم این دو مورد پررنگ‌تر و محسوس‌تر میشد. مردم‌گریزی و بدبینی‌ هم که همیشه زمینه‌ی ذهنی مامان و بابا بود و منِ کنجکاو و اجتماعی و هیجانی مدام سرکوب میشدم و به دنبال راه فرار بودم. و این طور شد که من همیشه فکر میکردم آن بیرون چه خبر است؟ همیشه دوست داشتم مردم را تماشا کنم. دلم میخواست بدانم چطور زندگی میکنند و همیشه هر چیزی به غیر آنچه که توی خانه‌مان بود برایم جذاب میشد. هر بار که مامان و بابا و بخصوص بابا متوجه این علاقه و توجه من میشد به شدت سرزنش و تحقیرم میکرد و بیشتر از قبل محدودم میکرد و انگار حساس شده بود. بیرون که می‌رفتیم فقط کافی بود ببیند که من نگاهم به کسی افتاد، یا حتی اگر شخصی به من توجه میکرد یا بهم خوراکی تعارف میکرد، وقتی برمی‌گشتیم خانه حتمن به حسابم می‌رسید. خوب این خیلی طبیعیست؛ هر کدام از ما شاید بیرون و توی پارک و اتوبوس و. بچه ببینیم، آن هم از نوع دختر، ممکن است بهش توجه کنیم یا از توی کیفمان شکلاتی بهش بدیم یا لبخند بزنیم. اگر کسی همچین توجهی به من میکرد بابا فورا بهم چپ‌چپ نگاه میکرد یا بعدا دعوایم میکرد و کلی حرف سرزنش‌آمیز بهم میزد. این موقعیت بیشترین احساس گناه و اضطراب را به من وارد میکرد.

کلاس دوم دبستان بودم که اداره‌ی بابا امکانی را در اختیار بعضی از کارمندها قرار داد و بنا شد که چند واحد مسی ساخته شود. درست کنار اداره.

حالا اداره کجا واقع شده بود؟ توی یکی از باغ‌ها و عمارت‌هایی که از زمان قبل از انقلاب باقی مانده بود و ظاهرا متعلق به یکی از درباریان فراری بود! و این دقیقا به این معنی است که فرض کنیم کسی در جایی که بی‌شباهت به کاخ نیست زندگی میکند و بعد تحولاتی ی رخ میدهد و او آش را با جایش رها کرده و پا به فرار میگذارد. بعد دیگرانی می‌آیند و خانه‌ی سلطنتی او را که شامل یک باغ بسیار بزرگ و چندین و چند عمارت است، تبدیل می‌کنند به یک اداره دولتی. بابا توی این اداره حسابدار بود. نه آدم ی بود و نه سِمت خاصی داشت. اما مسئولین آنجا. بعدها هم اتفاقاتی افتاد که گفتنی نیستند. فقط کاش که آقایان، از زندگیِ صاحب باغ که گریخته بود عبرت می‌گرفتند که وقت فرار چیزی جز لباس تنت را نمیتوانی ببری.

خانه‌هایی که برای کارمندان ساخته بودند جایی بیرون این باغ بود. یعنی درست کنارش. اما وقتی که اداره تعطیل میشد ما می‌توانستیم وارد آن فضا شویم و این برای من مساوی بود با غرق شدن در دنیایی شبیه به سرزمین عجایب آلیس.

تک‌تک سوراخ سمبه‌هایش را بررسی کرده بودم و راه‌های مخفی‌اش برایم رازی بود که گمان میکردم فقط خودم میدانمش. بالا تا پایین و وجب به وجبش را با دوچرخه زیر پا گذاشته بودم. تا زمانی که تنها بودم یا با داداش مشکلی نبود اما ارتباط با همسایه‌ها از نظر خانواده ممنوع بود و اندک رابطه‌ای که شکل گرفته بود خیلی زود به بن‌بست خورد.

مدرسه‌ام نزدیک خانه بود و محل کار بابا هم که بسیار نزدیک به خانه. صبح‌ها بابا اول مرا پیاده میبرد مدرسه و بعد می‌رفت سرکار. ظهرها هم مامان می‌آمد دنبالم.

تمام سال‌های تحصیلم بی‌آنکه حتی یک روز از این روتین خارج شویم صبح زود بیدار می‌شدیم و بعد از صبحانه مفصل به مدرسه می‌رفتیم و مامان برایمان لقمه درست میکرد. هیچ‌وقت، حتی یک روز هم پیش نیامد که مامان خواب بماند، دیرمان شود، صبحانه نخوریم یا خوراکی نداشته باشیم. مامان تمام آن سال‌ها را با نظم و ترتیب وسواس‌گونه‌اش مدیریت کرد. 

صبح‌ها که با بابا میرفتم، تمام طول راه ساکت بودیم. نه من سوالی می‌پرسیدم، نه او حرفی میزد. نه من برای بابایی‌ام ناز میکردم و نه او وقت خداحافظی صورتم را می‌بوسید. تنها یک بار، بابا پرسید کیفت سنگینه؟ بدش به من بیارم. گفتم نه خودم میارم. گفت نه بده میارم برات، مگه من از دار دنیا چند تا دختر دارم!!! انگار که شوک شده باشم، کمی خیره نگاهش کردم و بعد خجالت کشیدم. نمی‌دانستم دار دنیا یعنی چه فقط فهمیدم که حرف بابا مهربانانه بود.

ظهرها که زنگ آخر میخورد و همه همدیگر را هل میدادند تا زودتر برسند بیرون؛ من با آرامش وسایلم را جمع میکردم و به قول مامانم نفر آخر می‌آمدم بیرون. چشمم میخورد به مامان و انگار دنیا را بهم داده باشند معمولا خودم را پرت میکردم توی بغلش. بوی خوش آغوشش توی سرم می‌پیچید و احساس آرامش میکردم.

چند باری پیش آمد که مامان چند دقیقه دیر رسید. به شدت ترسیده بودم و گریه میکردم. وقتی مامان آمد بهم گفت چرا گریه میکنی؟ ( نمیدانم به نظرش چرا بچه‌ی دوم دبستان که جلوی در مدرسه مانده و همه رفتن نباید گریه کند؟ :| ) گفتم ترسیدم دیگه هیچ وقت نیای. نمیدانم چرا میترسیدم که برای همیشه رهایم کرده باشند. ترسی که خیلی وقت‌ها توی بزرگسالی، زندگی‌م را به شکل جدی تحت تاثیر قرار داد.

 

قصه‌ی من (قسمت ششم)

قصه‌ی من (قسمت پنجم)

قصه‌ی من (قسمت چهارم)

قصه‌ی من ( قسمت سوم)

قصه‌ی من (قسمت دوم)

قصه‌ی من(قسمت اول)

قصه‌ی من (قسمت هفتم)

مامان ,توی ,میکرد ,میکردم ,هم ,میشد ,بود و ,بودم و ,و بعد ,که مامان ,به من

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فارس درایو شرکت ستاره عرش آریا اشتراک مطالب chapemarkazetehran آموزش ابتدایی شهرستان استهبان پیش دبستان و دبستان غیردولتی پسرانه خِرَدوَرزان chakavakava امید دوازده فروردین T-H بهترین سایت