مامان علاوه براینکه مراجعهکنندهی آقای روانشناس غیرمحترم بود، همکارشان هم شده بود. اولین پروژهای که کار کردند، گرفتن تست هوش از کل بچههای سه تا پنج سال تهران بود. چند ساعت آموزش و بعد مامان شد مجری این طرح. بعدها هم خود آقای غیرمحترم مهد کودک داشت و مامان شد مربی.
سال سوم راهنمایی بودم و برای اجرای آزمایشی تستهای هوش، دنبال چند تا بچهی سه تا پنج سال میگشتیم. من تو مدرسه به دوستهام گفته بودم و یکی از بچهها که اسمش رو میزارم سحر گفت همسایههامون بچه دارن بیاید خونه ما و هماهنگ کرد من با مامان رفتیم.
منی که هیچوقت اجازه ارتباط زیادی از حد و خارج از مدرسه را نداشتم از اتفاق پیش رو خوشحال بودم. سحر دختر خونگرمی بود. صمیمی بودیم اما از زندگی شخصیاش چیزی نمیدانستم. آدرس را گرفتیم و ته یک کوچهی بنبست خانهی کوچک دوطبقهشان را پیدا کردیم. راهنماییمان کردند طبقهی بالا و به محض ورود با بوی تند و عجیبی مواجه شدم که بعدا فهمیدم بوی تریاک است. مادرش برایمان شربت آورد و نشست به درد دل کردن و خیلی سریع تمام زندگیشان را ریخت بیرون. تا بچههایی که قرار بود مامان ازشان تست بگیرد برسند، مامان سحر همهی قصهی زندگیاش را گفته بود؛ اینکه زن دوم بود و زن اول طبقهی پایین زندگی میکرد و دور هم بودند. بابای سحر معتاد بود و سرکار نمیرفت و مامان سحر برای گذراندن زندگی با زن اول سبزی پاک میکردند. احساس میکردم سحر کمی معذب شده بود اما مامانش انقدر سریع و بیاجازهی کسی، همه چیز را گفت که دیگر معذب بودن او هم دیده نمیشد. درست یادم هست که چقدر از شنیدن داستان زندگیشان شوک شدم و باورم نمیشد آن دختر شاد و شنگول که همیشه برایم سوال بود چرا خوب درس نمیخواند وضع زندگیشان اینطور باشد. بعدها فهمیدم که چون بیشتر وقتش را کنار مادرش سبزی پاک میکند خیلی درس را جدی نمیگیرد. سحر یک خرگوش خیلی بامزه داشت و من آن روز حسابی با آن موجود دوست داشتنی بازی کردم. همان سال تولدم که شد، سحر ش به شکل خودجوش آمدند خانه ما و برایم خرگوشی هدیه خریدند که این هم از کادو تولدهای دوست داشتنیام بود. یادم میآید که چقدر مامان و بابام از این کارشان تعجب کردند و مامان گفت فکر کنم اینا از اونان که اگر صمیمی بشیم همش میخوان بیان :/ و اینگونه بود که به تاریخ پیوستند! از مامان خواستم خرگوش دیگری هم بخریم که آن طفلکی تنها نباشد. تا مدتها تفریح من و داداش بازی کردن با آن دو تا کوچولوی بانمک بود. داداشم از من بیشتر وقتش را صرف خرگوشها میکرد. واقعا عاشق حیوانات است. حمامشان میکرد. بهشان غذا میداد.قفسشان را تمیز میکرد. یک بار که یکیشان مریض شده بود بالاسرش نشسته بود چشمهایش پر از اشک بودند.
سال بعد به درخواست داداشم آکواریوم خریدیم و او با ذوق و شوق وصفنشدنیای ماهی میخرید و بهشان رسیدگی میکرد و آکواریوم را تمیز میکرد.
سال اول دبیرستان برایم سال بدی بود. مدرسهام عوض شده بود. با کسی دوست نشده بودم. هیچ دوستی نداشتم. شیمی و فیزیک و ریاضی و عربی برایم سخت بود از جغرافی متنفر بودم. تنها سالی بود که چند بار بهانه آوردم و خودم را به مریضی زدم تا مدرسه نرم.
یک روز ظهر که به خانه آمدم دیدم مامان و داداش سر کوچه منتظرم ایستادند. مامان گفت حال بابابزرگم بد شده و باید بریم خانهشان. وقتی رسیدیم صدای گریههای مامان بزرگم از توی کوچه شنیده میشد. رفتیم بالا. پدربزرگ آرام توی رختخواب دراز کشیده بود. چشمهایش کمی باز بود. مامان را که دید، چشمهایش را بست.
دیدن اینکه کسی توی خانه و جلوی چشمت بمیرد خیلی ترسناک بود. وقتی رسیدیم زنگ زدیم اورژانس. حسی تلخ و سنگین بهم میگفت مرده. اما مجبور بودیم زنگ بزنیم اورژانس. وقتی رسید تا به بدن پدربزرگ نگاه کرد گفت متاسفم بیشتر از نیم ساعتی هست که فوت کردن. خدا بهتون صبر بده و از میان جیغ و گریههای مامان و مامانبزرگم خیلی خونسرد کیفش را جمع کرد و رفت. من ماندم و داداش و یک جنازه دو تا زن عزادار.
گوشی تلفنشان قدیمی و سبز رنگ بود. درست یادم هست که با گریه و دست لرزان آن گوشی سرد و سنگین را کنار صورتم نگه میداشتم و به هر کس که میتوانستم زنگ میزدم. تا ساعتی بعد خانه پر شده بود از آدمهایی که هر بار با آمدنشان صدای جیغی به هوا میرفت و مینشستند کنار پتویی که اگر کنارش میزدی صورت مردی را میدیدی که از سیزده سالگی تا هفتاد سالگی سیگار کشیده بود و بعد خیلی آرام دراز کشیده بود و بدون اینکه حتی یک بار مریض شده باشد ریهها و قلبش را به استراحت ابدی برده بود.
خانمها توی آشپزخانه حلوا درست میکردند و بابا ساک کوچکی برداشته بود و جدول و خودکار، زیر سیگاری و عینک و بلوز و شلوار و حوله و هر آنچه که مربوط به داییاش میشد از جلوی چشم جمع میکرد. غم توی چشمهای بابا حتی از وقتی که پدر خودش مرده بود بیشتر بود.
پدربزرگ بارها گفته بود وقتی من مردم منو بهشت زهرا دفن نکنید منو ببرید جایی که به دنیا اومدم.
همان شب تصمیمها گرفته شد و برای باقی ماجرا رفتیم شهرستان. پدربزرگم بیست و نه فروردین فوت کرد و وقتی ما سر مزارش نشسته بودیم انقدر هوا خوب بود و باران و مه و علفها و گلهای خودروی بنفش و زرد احاطهمان کرده بودند که گمان میکردیم یک راست رفته است بهشت.
یک هفته مدرسه نرفتم. وقتی برگشتیم تا مدتها مامان حال خوبی نداشت خیلی طول کشید تا نرمال شود. یک نفر به مامان گفته بود خرگوشهایتان نحسی آوردند!
سال بعد انتخاب رشته کردم و شدم دانشآموز علوم انسانی. احساس خوبی داشتم. فکر میکردم چیزی برای خودم دارم. به کتابهای ادبیات تخصصی و تاریخ و فلسفه و منطق و جامعهشناسی و روانشناسیام میبالیدم. واقعا فکر میکردم دارایی باارزشم هستند. حسابی هم درسخوان بودم. از شر شیمی و زیست و فیزیک و ریاضیِ سخت راحت شده بودم. طعم شیرین انتخاب را چشیده بودم. دوستهای خوب پیدا کرده بودم. یک اکیپ شش نفره که هنوز هم با هم دوستیم.
عضو کتابخانهای شده بودم و کتاب میخواندم و در تمام وقتهای بیکاریام اگر کتاب نداشتم، ولو میشدم جلوی ضبط و به صدای خسرو شکیبایی گوش میدادم. بعد دفتری برمیداشتم و همزمان با گوش کردن، مینوشتمشان، بابا رد میشد و نچ نچ میکرد و من برایم مهم نبود! غرق میشدم توی دریای کلمات و صدای آرامشبخشش.
از سال دوم دبیرستان با یکی از دوستهایم ارتباط عاطفی زیادی گرفتیم. انقدر زیاد که اغراق نیست اگر بگویم اولین تجربهی عشقیام بود. روزهای خوشیِ اندک و روزهای تلخ زیادی را با او گذراندم. شاید اولین کسی بود که هر کاری کردم که دوستم داشته باشد. به هر سازش رقصیدم تا بدانم دارمش. اولینش بود اما آخرینش نبود. این ماجرا خیلی تکرار شد. خیلی جاها هر کاری کردم تا دیده شوم و پذیرفته. خیلی تاوان دادم اما امروز جایی ایستادم که یادم نیست آخرین بار کِی برای خوشآیند کسی کاری کرده باشم.
ادامه دارد.
پینوشت: بعضی جاها توی دو قسمت قبل از نظر زمانی جلو و عقب رفتم. بعدا متوجه شدم که توالی بعضی از اتفاقات اشتباه شده اما خوب اینطور توی ذهنم ثبت شده :)
درباره این سایت