وقتی سیزده سالم بود، فکر میکردم اگر بیست ساله بشم، اتفاق خیلی مهمی افتاده! فکر میکردم بیست سالگی یعنی آدم بزرگ شدن! سال‌ها را میشمردم و میگفتم انقد دیگه مونده تا بیست ساله بشم. هرکس هم می‌پرسید چند سالته میگفتم چهارده!!

اما وقتی هجده سالم شد و رفتم دانشگاه دیگر بیست ساله بودن برایم هدف نبود.

اینکه وارد جامعه شده بودم هم برایم جذاب بود و هم گاهی ترسناک. 

ترم اول درس‌های عمومی و پایه داشتیم که خیلی جذبم نکرده بودند. فقط روانشناسی عمومی یک برایم جالب بود و خریدن کتاب قطور هیلگارد. درست است که روانشناسی را دوست داشتم اما از وقتی رفتم دانشگاه تا حد زیادی سربه‌هوا شدم. منظورم ارتباط با پسرها نیست. تا اینجا هنوز هم تجربه‌ی خاصی نداشتم. به شکل کلی سربه‌هوا و بی‌هدف بودم. انگار بعد از آن همه درس خواندن و کنکور فکر میکردم دیگر قرار نیست درس بخوانم و حالا میتوانم راحت یللی تللی کنم. این هم از بزرگترین حسرت‌های زندگیم است. آن زمانی که بچه‌های دیگر عضو انجمن علمی دانشگاه میشدند. مقاله میخوانند. شاگرد اول میشدند و برای ارشد برنامه داشتند. من با آن همه هوش و استعداد و علاقه‌ای که به روانشناسی داشتم، فقط می‌آمدم و میرفتم. تنها انگیزه‌ام از دانشگاه آمدن گشت و گذار توی دانشگاه بود. دانشگاه اهرا یکی از قدیمی‌ترین دانشگاه‌هاست که ساختمان‌هایش و فضای باغش برایم خیلی جذاب بودند و بین کلاس‌ها میتوانستم حسابی برای خودم گردش کنم. چند تایی دوست پیدا کرده بودم که در حد خیلی معمولی و سطحی بودند و اصلا حسی در من ایجاد نمی‌کردند.

سر ظهر با دوست‌ها می‌رفتیم سلف و سینی‌های فی را برمیداشتیم و به خط می‌شدیم تا آقای آشپز یک کفگیر پلو بریزد و کمی برویم جلوتر تا بعدی برایمان مرغ یا کباب یا خورش بریزد. بعد می‌رفتیم در آن همهمه و فضای دم‌کرده جایی برای خودمان پیدا می‌کردیم و غذای نه چندان باب طبع دانشگاه را می‌خوردیم و روانه‌ی کلاس‌های بعد از ناهار می‌شدیم تا میان حرف‌های استاد چرت بزنیم. بعد هم کیف و وسایلم را برمیداشتیم و با آنهایی که هم‌مسیر بودیم، راهِ زیبای ده ونک را پیاده می‌رفتیم تا پل مدیریت و پاییز هم که دلبری میکرد.

وقتی می‌رسیدم خانه مامان چایی دم کرده بود و میشد شبی آرام کنار بخاری داشت. چه کسی اهمیت میداد به درس و کتاب؟ از خانواده کمی فاصله گرفته بودم. به بابا که کاملا خانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نشین شده بود بی‌توجه بودم، به داداش که باز هم کنکور قبول نشده بود،  به مامان که مشغول کار بود. آن سال‌ها، مامان تمامِ انرژی‌ای که یک انسان در تمام عمرش میتواند داشته باشد خرج کرد. مامان آن سال‌ها تمام شد. مخصوصا وقتی توی یکی از بحث‌هایی که با بابا داشت و گفت من این همه با همه چیزت ساختم  این همه کار کردم و بابا خیلی خونسرد گفت نمیساختی! نمی‌کردی!

اگر بگویم مامان بعد و قبل از این بحث دو آدم متفاوت بود، بی‌راه نگفتم. خیلی شکست. حتی فکر میکنم بابا هم شکست. شاید اصلا چون شکسته بود این را گفت.

ترم دوم دانشگاه مشروط شدم! به همین راحتی. خوب وقتی درس نخوانی نمره‌هایت پایین میشود و چیزی وجود دارد به نام مشروطی که از رگ گردن به انسان نزدیک‌تر است! توی خانه صدایش را درنیاوردم فقط تصمیم گرفتم دیگر کاری نکنم که اینطور گند بزنم. 

ارتباطم با سمیه حفظ بود. درست است که از قبل کمتر بود اما قطع نشده بود. به خاطر دانشگاه دستم بازتر بود. هر وقت دوست داشتم میرفتم خانه‌شان و خیلی وقت‌ها با هم می‌رفتیم دانشگاهش. 

بابا کاری جز زیر ذره‌بین گذاشتن من نداشت. اول ترم می‌گفت باید برنامه کلاس‌هات رو بنویسی و بهم بدی. حق نداری دیر بیای و. من اما روش‌های خودم را برای زیرآبی رفتن داشتم. کاش فضای بینمان طوری نبود که دروغ بگویم. کاش هرجا که میرفتم با اطلاع بابا بود‌. اما خوب او مثل زندان‌بانی برخورد میکرد که به زندانی‌اش مرخصی ساعتی داده. من هم همه کارم با دروغ و کلک بود.

سمیه توی دانشگاه عشق جدید پیدا کرده بود! پسری که توی بوفه کار میکرد. یکی از دانشجوهای رشته مدیریت بود. دانشگاه بوفه را به دانشجوها اجاره می‌داد و رضا آن ترم بوفه را گرفته بود. اول برنامه این بود که می‌رفتیم بوفه و چایی و کیک می‌گرفتیم و بعد میزی را انتخاب میکردیم که درست روبروی رضا باشد. بعد سمیه بر و بر نگاهش کند و رد نگاه رضا را بگیرد تا ببیند به کجا می‌رسد. گاهی می‌پرسید داره تو رو نگاه می‌کنه؟؟؟ میگفتم نمی‌دونم . برام مهم نیست! اوایل حس میکردم سمیه بدجور حساس شده، خودم هم فهمیده بودم رضا نگاهم می‌کند اما نمیخواستم حتی لحظه‌ای تصورش را کنم که رضا به من پیشنهاد بدهد. سمیه روانی میشد. ضمن اینکه اصلا از رضا خوشم نمی‌آمد. چشم‌های زُلی داشت. به نظرم مهربان نبود‌‌

آن روزها برای مدت کوتاهی یک شبکه‌ی اجتماعی در دسترس بود به نام ارکات. که خیلی زود نمیدانم فیلتر شد یا چه. یک بار سمیه گفت بزار ببینیم رضا تو ارکات هست یا نه؟ سرچ کردیم. بود! پروفایلش جوری بود که میشد ایمیلش را دید. سمیه سریع آدرس ایمیلش را برداشت و برای خودش ایمیل ساخت و اولین ایمیل را ارسال کرد. حالا کارمان شده بود چک کردن ایمیل تا ببینیم آقا جواب داده‌اند یا نه! آخر سر خودش رفت جلو و به رضا گفت ایمیلتون رو چک کنید!!!

خلاصه ایمیل بازی‌ها شروع شد و کار رسید به شماره دادن و سمیه روی ابرها بود. دوستی‌شان پررنگ و پررنگ‌تر شد و ارتباط ما کمرنگ‌ و کمرنگ‌تر. یک دوره طلایی داشتند که حس میکردم با تمام وجود عشق را تجربه کرد و بعد از اینکه دانشگاه تمام شد ازدواج کردند. توی روزهایی که بهترین روزهای  سمیه بودند من گاهی تلخ ترین حس‌ها را تجربه کردم. چون همیشه دل تنگش بودم و او هیچ وقتی برای من نداشت. یادم می‌آید که یک بار انقدر مستاصل شدم که دعا کردم گفتم خدایا یعنی روزی میرسه که من بتونم بهش فکر نکنم؟؟؟ و چه می‌دانستم که چه روزهایی در انتظارم هست و سرم از چه فکرهایی پر میشود و چه به سرم خواهد آمد.

روزهای دانشگاه همینطوری می‌گذشتند و من میرفتم ترم بعدی و بعدی. درس خواندنم معمولی بود. در طول ترم که هیچی اما شب امتحان زوری میزدم و خودم را بالا می‌کشیدم. بعضی از درس‌ها اما خیلی خوب بودند. درشان محو میشدم. سرکلاسشان عشق میکردم و نمره بیست می‌گرفتم. استادم می‌گفت تو بهترین دانشجوی منی و شمِ روانشناسیت مخصوصا تو بخش تحلیل بالاست. اما خوب باز هم خیلی فعال نبودم و مطالعه‌ی چندانی نداشتم.

استادم گفته بود کلاسی را که توی مرکز مشاوره‌اش برگزار میشد شرکت کنم. چند جلسه رفته بودم و یکی از شب‌هایی که داشتم از کلاس برمیگشتم، ساعت فکر میکنم هشت شب بود، از زیر پل سید خندان رد شدم و آمدم توی ایستگاه اتوبوسی ایستادم که به سمت تجریش میرفت. منتظر اتوبوس بودم که چهار تا پسر در حال گفتگو و خندیدن با هم به سمت ایستگاه آمدند‌. از من پرسیدند ایستگاه تجریش اینجاس؟ گفتم بله. و همان لحظه، چشمم افتاد توی چشم کسی که میخکوبم کرد. یکی از آن چهارتا، با قد و هیکلی متوسط، تیپی معمولی، کلاه هنرمندی به سر، با چشم‌هایی بسیار بسیار نافذ و لبخندی که دلم را مچاله کرد. عشق توی یک نگاه وجود دارد. اصلا ربطی به این ندارد که تو دختری باشی که توی خیابان به پسرها نگاه نمیکنی، یا مثلا از آنهایی نیستی که اگر بهت شماره بدهند بگیری، اگر عشق در یک نگاه برایت اتفاق بیفتد یکهو نیرویی نامرئی سرت را بالا می‌آورد و مجبورت میکند نگاهش کنی. مجبورت میکند خودت را توی آن چشم‌های آهن‌ربایی غرق کنی.

تا پیش از این تجربه‌ای که از پسرها داشتم خیلی چیز قابل گفتنی نبود. یعنی خلاصه میشد در چند بار کراش در دوره‌ی راهنمایی و پسر یکی از دوست‌های مامانم توی مرکز مشاوره که دوست داشت باهام باشه و من ازش بدم می‌آمد، و دوبار تلاش دوستان برای دوست کردن من باکسی که من هر دوبار از آن شخصی که برای من آورده بودند سر قرار متنفر شده بودم و دلم میخواست همان‌جا فرار کنم اما چند ساعت را تحمل کرده بودم تا آن قرار چهار نفره‌ی مسخره که تشکیل شده بود از من و دوستم و دوست پسرش و کاندید مورد نظر به اتمام برسد.

اولین بارم بود که جاذبه‌ی نگاه یک پسر را حس کرده بودم. اتوبوس آمد و سوار شدیم. کاملا عمدی جایی نشستم که بتوانم توی مردانه را ببینم. او هم صندلی برعکس را انتخاب کرده بود که حواسش به من باشد! شب آرامی بود. ترافیک نبود. اتوبوس با سرعت خیابان شریعتی را به سمت میدان قدس می‌رفت. باران شروع به باریدن کرده بود که بعد از کلی نگاه کردن به هم رسیدیم تجریش. نمیدانم چرا هول شده بودم و سعی کردم قدم‌هایم را تند کنم اما او پیدام کرد، از دوست‌هایش جدا شد و دنبالم آمد. از قصد رفتم توی کوچه ذغالی. نمی‌خواستم از کنار خیابان بروم به سمت میدان تجریش. میترسیدم کسی ببینتم. باران می‌بارید و من کشانده بودمش توی کوچه‌های تنگ پشت امامزاده صالح و خودم در حالی که قلبم تند‌تند میزد و با تمام وجود میخواستمش اما پاتند کرده بودم و نمیدانم به کجا میگریختم. صدایش را شنیدم که می‌گفت خانم خانم. سلام! ایستادم. سرم را انداختم پایین و گفتم سلام‌. گفت راستش. میخواستم باهاتون آشنا بشم. دوباره به راهم ادامه دادم اما دلم کِش می‌آمد تا پیش او. گفت صبر کن. ایستادم از توی جیبش کاغذ و خودکاری درآورد‌. یک شماره نوشت و داد دستم. رویش نوشته بود حمید. فامیلی‌اش را هم نوشته بود. گفت این شماره دوستمه. خودم فعلا موبایل ندارم. ولی همیشه پیش همیم. مثل امشب.

درحالی که ازم دور میشد گفت منتظرتم.

من ماندم و کاغذی در دست. دو سه بار به شماره نگاه کردم. توی دستم مچاله‌اش کردم و به راهم ادامه دادم. داشتم فکر میکردم چه کنم‌. رسیده بودم سرکوچه، کاغذ را انداختم توی سطل زباله‌ی سر کوچه.

پانزدهم اسفند سال هزار و سیصد و هشتاد و پنج در یک شب بارانی برای اولین بار عاشق یک پسر شدم.

 

 

قصه‌ی من (قسمت ششم)

قصه‌ی من (قسمت پنجم)

قصه‌ی من (قسمت چهارم)

قصه‌ی من ( قسمت سوم)

قصه‌ی من (قسمت دوم)

قصه‌ی من(قسمت اول)

قصه‌ی من (قسمت هفتم)

توی ,هم ,دانشگاه ,یک ,خیلی ,سمیه ,یکی از ,بود که ,بودم و ,به سمت ,بعد از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نهمین اندیشمند(وبلاگ رسمی سایت ریاضی هشتم) بشاگرد (روستای بندنر) تــــــــــــــــــــــــــــرنم قلم معلم بلاکربلاگ زبان خارجه گریه های بی بهانه اخلاص | خداشناسی اسلامی چهار سوی علم ghasrenoor