یادم نمی‌آید چند ساله بودم که توی حیاط خانه‌ی دایی رضا با دخترش بازی میکردیم و رفتیم روی موتور دایی. کمی بعد با موتور خوردیم زمین و ماندیم زیرش! از سر و صدایی که ایجاد کردیم همه ریختند توی حیاط و دایی سریع موتور را بلند کرد و دخترش را بغل کرد و بابا کشیده‌ی محکمی خواباند توی گوش من! از این دست خاطرات از کودکی زیاد دارم؛ حتی خاطره‌هایی که یادم نیست چه شده بود که کتک خوردم. فقط آن حس ترسناک و عجیبش توی خاطرم مانده، مخصوصا اگر توی جمع بود که حس میکردی تبدیل به ذره‌ای شدی و توی زمین فرو رفتی یا که غباری شدی و باد بردت. اما بزرگتر که شدم، این برخوردها هر بار علاوه بر ترس و درد و غصه، نفرت هم با خودش داشت. رفته‌رفته انقدر فاصله زیاد شده بود که حتی نمی‌خواستم از کنار بابا عبور کنم. انقدر دلم پر بود از رفتارهایش که دوست داشتم از ذهنم و روحم و از زندگیم پاکش کنم. بزرگ شده بودم و غرور داشتم. دلم نمی‌خواست بزند توی دهنم. دلم نمی‌خواست به طرفم چیز پرت کند. دلم نمی‌خواست راجع بهم نظری بدهد. دلم نمی‌خواست مرا انقدر توی حصار خفه‌کننده‌ی خودش نگه دارد و نگذارد با هیچ کس رفت و آمد کنم. من با تمام قلبم از پدرم متنفر شدم. بعضی روزها فکر میکردم اگر بمیرد ناراحت نمی‌شوم. اصلا چرا ناراحت شوم قطعا خوشحال و راحت و رها میشوم.

بابا خودش سرخورده بود. شکست خورده بود. غمگین و خشمگین بود. مانده بود با زندگیش چه کند. چرا فکر کرده بود می‌تواند مسافرکشی کند؟؟؟ او اصلا آدم این کار نبود. اعصابش نمیکشید. به جرات میتوانم بگویم سال‌های بسیار زیادی حتی یک بار نخندید. انقدر در خودش فرو رفت و خشمش را روی ماها و مخصوصا من خالی کرد که توی ذهنم تبدیل شد به یک هیولای ترسناک. من بچه‌ی حساسی بودم. من هر بار با هر اخمی میشکستم چه رسد به این همه تلخی. بارها و بارها مینشستم و ساعت‌ها فکر میکردم چرا دوستم ندارد؟ مگر من چقدر بدم؟ توی آن سال‌ها ارتباطش هنوز با داداش انقدری بد نشده بود که با من. داداشم سال‌های نوجوانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیلی عجیبی داشت. سرش به کار خودش بود و انگار به هیچ چیز احتیاج نداشت جز آن مجله ماشین‌هایی که هر ماه می‌خرید و مرتب نگه داشتنشان. و همینطور مرتب نگه داشتن باقی چیزها و وسایلش. اینکه همه چیز برق بزند و صاف باشد و او راه مدرسه را برود و بیاید و نه اهل دوست و رفیقی باشد و نه اهل کوچه و فوتبال. یک بچه مثبت استریل به تمام معنا. او هم مثل من عوضِ خیلی چیزها را سال‌های بعد درآورد!

اولین بار که توی دفتری نوشته بودم؛ پنجم دبستان بودم و خیلی زود داداشم دفتر را پیدا کرد و مسخره‌ام کرد. همین روند تا چند سال ادامه داشت تا بالاخره او هم بزرگتر شد و دست از این کارش برداشت. و من با وجود اینکه این ترس را داشتم که خوانده شوم و مورد تمسخر واقع شوم، هیچ وقت دست از نوشتن نکشیدم تا همین حالا و امروز! بیشتر وقت‌ها حس‌هایم را نسبت به اتفاق‌هایی که برایم می‌افتاد مینوشتم. هر حسی که برایم تازه و ناشناخته بود را برای خودم بازگو میکردم.

ارتباطم با مامان از جنسی نبود که بتوانم حرف‌های دلم را بگویم و انگار مامان برای بزرگیِ من هیچ برنامه‌ای توی ذهنش نداشت. بعد از اینکه از کودکی درآمدم انگار تنها شدم. البته مامانم خودش درگیر مشکلات زندگی بود. بعد از اینکه بابا از اداره درآمد مامان دوباره سعی کرد که کار پیدا کند. چرخ خیاطی‌ش که فروخته شده بود و باید فکر چاره میکرد. درست یادم هست که هر چه در توانش بود انجام داد. همه‌ی راه‌ها از گل‌سازی گرفته تا کلاس کامپیوتر را رفت تا دریچه‌ای به روی آینده‌اش باز کند. آخر سر توی مهد کودکی مشغول به کار شد که روانشناسی که پیشش می‌رفت به تازگی تاسیس کرده بود. بابا هم یه خط درمیون با ماشین سرکار می‌رفت و گاهی انگار سه قدم به جلو می‌رفت و دو قدم به عقب. چند بار ماشین عوض کرد؛ هیلمن سفید و پیکان جوانان نارنجی و پیکان آبی رنگی که اجاره ‌‌‌‌‌ای بود و این یکی از بدترین ایده‌های اقتصادی‌اش بود! بابا انگار از زمانه‌اش عقب ماند و هرچه زمانه دوید او بیشتر پاهایش سرد و سنگی شد و توی مرداب بدهی فرو رفت. 

خانه‌ی جدید دو طبقه بود و طبقه‌ی بالا خانواده‌ای زندگی میکردند که دخترشان همانی بود که مغازه لباس زیر داشت. خیلی دوست داشتند با ما ارتباط داشته باشند. مادرشان خیلی وقت‌ها به هر بهانه می‌آمد در خانه‌مان و با مامان حرف میزد. هر بار سفره و روضه داشت دعوتمان میکرد و ما نمی‌رفتیم! هر بار حرفشان توی خانه میشد بابا بیشتر از قبل اخم‌هایش را توی هم میکشید و با سکوتش نشان میداد که تمامش کنید. مامانم هم خیلی اهل رفت و آمد نبود. نه خودش دوستی داشت و نه از دوست‌های من خوشش می‌آمد. هر بار توی مدرسه با هرکس دوست میشدم و اسمش را توی خانه میگفتم سوژه‌ی مسخره کردن دستشان می‌افتاد و میگفتند حالا دیگه امسال باید همش این اسمو بشنویم. یا اگر دهانم باز میشد و میخواستم چیزی از مدرسه و دوستم تعریف کنم سریعا با برخورد بدشان توی ذوقم میزدند و ساکت میشدم.

توی همان سال‌هایی که همه چیز تغییر کرده و این حجم تنهایی مرا بزرگتر میکرد، بعد از فوت پدربزرگ پدری‌ام، بعد از اختلاف‌هایی که بین بابا و عموهایم سر ارث و میراث پیش آمد، مامان و بابا رابطه‌شان را با فامیل به طور کامل قطع کردند. حتی چند سال با دایی رضا هم رفت و آمد نکردیم. فقط مادربزرگ مادری‌ام بود. 

نمیدانم شاید مامان و بابا زیادی خودشان را زخم‌خورده و قربانی می‌دیدند و فکر میکردند اگر حصار دورشان را تنگ‌تر کنند امنیت دارند. من اما بیشتر از هر وقت دیگری احساس زندانی بودن داشتم.

سال‌های زیادی خانه‌ی دوست‌داشتنی مادربزرگ را ندیدم. عمه و عموهایم را ندیدم. درست است که بابا خیلی جاها حق داشت و برادرهایش در حقش نامردی کرده بودند اما من دلم برای آن روزها و آن صمیمیت‌ها تنگ بود.دلم برای خنده‌های از ته دل.

 

اضطراب و وسواس مامانم بیشتر شده بود. فکرهای منفی، کابوس‌های شبانه و داد زدن‌هایش توی خواب.  از زمان بچگی ما پیش روانشناس می‌رفت و این روتین تا سال‌ها ادامه داشت. هر هفته یک جلسه پیش روانشناس می‌رفت و از همان روزها روان‌شناس بودن برای من خیلی جذاب شده بود. مخصوصا وقتی مامان پیشنهاد داد که توی کلاس‌های گروهی که توی آن مرکز مشاوره برگزار میشد شرکت کنم و این تقریبا اولین حضور من توی اجتماع بود. درست است که خیلی ساکت یک گوشه‌ای مینشستم اما برایم بسیار لذت‌بخش بود میشود گفت یکی از بهترین تجربه‌های زندگیم.

آقای دکتری که مامان پیشش می‌رفت کاملا قابل اعتماد خانواده بود. خیلی‌ها توی فامیل هم پیشش رفته بودند و حالا من و برادرم کلاس‌های گروهی‌اش را با موضوعات مختلف شرکت میکردیم. این کلاس‌ها را با همکاری همسرش که او هم روانشناس بود برگزار میکرد. مامانم هم چون از مراجعین قدیمی بود با منشی هم صمیمی بود و یک جورهایی آنجا راحت بودیم. بعد از گذشت مدت زمان تقریبا زیادی، شاید دو سال که آنجا رفت و آمد میکردیم، چندین بار جلسه خصوصی با آقای دکتر گرفتم و اوایل خیلی عادی بود. چون که مادرم مراجعش بود و تمام زندگی ما را می‌دانست، چند بار که خیلی بهم ریخته بودم ازش کمک گرفتم. توی بعضی از جلسات، صندلیش را تغییر داد و آمد کنار من نشست و گفت دستت رو بده بهم. من به عنوان روانشناس میتونم برای آروم کردنت دستت رو بگیرم. من حس خاصی نداشتم نه ناراحت شده بودم و نه خوشم آمده بود‌. فکر میکنم به خاطر اینکه بیشتر از ده سال بود که مادرم پیشش می‌رفت و من بهش اعتماد داشتم و سن و سالش هم طوری بود که میتوانست جای پدرم باشد خیلی گرفتن دستم توی ذهنم برجسته نشد و فکر کردم لابد طبیعیست. اما در جلسه‌ی بعد اتفاقی افتاد که انقدر سریع بود که فرصت هیچ واکنشی را برای من باقی نگذاشت. یا شاید هم میشد که جیغ بزنم یا بزنم درگوشش یا از اتاق بزنم بیرون. اما من، دختر چهارده ساله‌ی بی‌تجربه و خنگی بودم که نمیدانم چرا همان‌طور سر جایم میخکوب شدم تا او مرا بغل کند و ببوسد و لمس کند. بعدها در بزرگسالی‌ام وقتی چند بار به آن روز مزخرف فکر کردم تازه متوجه شدم که چقدر چشم‌هایش پر از شهوت بود و کسی که هزاران نفر را درمان کرده بود، خودش بیمار روانی‌ای بود که توانست به راحتی تن دختر نوجوانی را لمس کند که خودش و خانواده‌اش با اطمینان صددرصد پیشش آمده بودند. اول مثل دفعه‌های قبل دستم را گرفت و بعد همان‌طور که روی صندلی بغلی‌ام نشسته بود دستش را انداخت دور گردنم و لب‌هایش را گذاشت روی لب‌هایی که هیچ تجربه‌ای از دنیای بزرگ‌ترها نداشت و بعد که نفس‌های حریصش را توی صورتم زد دستش را از یقه‌ی مانتو داخل برد و گفت خدای من چقدر گرمی. دکمه‌ام را باز کرد و با تمام پستی گفت چقدر سفیدی ‌‌‌. یکهو انگار که به خودش آمده باشد بلند شد و ایستاد و سعی کرد شلوارش را مرتب کند و وضعیت غیرعادیِ زیر شلوارش را پنهان کند و من انقدر ترسیده بودم که فکر میکنم تمام این مدت حتی یک نفس هم نکشیده بودم‌. مات و منگ نگاهش میکردم. 

واقعا نمیدانم چرا حتی نترسید که من به کسی بگویم. شاید هم به عنوان یک روانشناس و با شناختی که از من داشت می‌دانست که حرفی نمیزنم. بعد از آن دیگر پیشش نرفتم‌. فکر میکردم اگر مامان بفهمه حسابی بهم میریزه. باورم نمیشد که همچین اتفاقی افتاده باشه. فراموشش کردم. تا سال‌ها بهش فکر نمی‌کردم. سعی میکردم از ذهنم پاکش کنم. بعدها در بزرگسالی‌ام اما خیلی بهش فکر کردم و به جوابی نرسیدم و فقط مثل یک خط سیاه و زشت توی ذهنم حک شد. روزی که مثل یک موجود بی‌دست و پا و خنگ گذاشتم که یک آدم عوضی هرکار دلش خواست باهام بکند. 

وارد دبیرستان که شدم، کمی از آن حس و حال گنگ و دوست نداشتنیِ آغاز بلوغ فاصله گرفته بودم و داشتم برای خودم شخصیت و هویتی دست و پا میکردم. ارتباط خرابم با بابا تغییری نکرده بود. با مامان معمولی بودیم و اما داداش داشت از آن لاک عجیب و غریبش بیرون می‌آمد و کم‌کم صمیمی می‌شدیم. علائقم برایم مشخص و معلوم شده بود. هرجا که کتاب بود، انگار بو میکشیدمش و اگر فرصت دستم می‌آمد با چنان ولعی می‌خواندم که در حیرتم این همه انرژی و پتانسیل از کجا آمده بود و حالا کجاست؟ 

دو سه تا رمان از دانیل استیل که توی خانه بود یواشکی خواندم و رسیدم به رساله! آن هم پنهانی همه‌اش را خواندم و بعد چند تا کتاب مذهبی مامان که یکی‌اش هم با رومه جلد شده بود و آداب شویی بود و احادیث مربوط به آن. که آنهم با دقت مطالعه کردم! 

یک بار متوجه شدم که همان همسایه‌مان که ارتباط کمی داشتیم کتابخانه کوچکی توی خانه دارند چند تا کتاب قرض گرفتم. روی یکیشان نوشته بود عطر. نویسنده پاتریک زوسکیند. اول این را شروع کردم و در مدت زمان کوتاهی تمامش کردم و رفتم کتاب بعدی. یک لحظه روی پل نوشته‌ی ر.اعتمادی! من که نمی‌دانستم این دو تا رمان چقدر با هم فاصله دارند اما در مدت کوتاهی هر دو را پشت سر هم خواندم و بعدها که فهمیدم چقدر شرق و غرب رفته‌ام خنده‌ام گرفت.

یک بار پیش دایی رضا گفتم که دوست دارم کتاب بخوانم و او گفت من از دوستم برات کتاب میگیرم و میارم. دو سه تا رمان خوانده بودم که ارتباط خانواده‌ها شکراب شد و رابطه‌ها قطع.

قصه‌ی من (قسمت ششم)

قصه‌ی من (قسمت پنجم)

قصه‌ی من (قسمت چهارم)

قصه‌ی من ( قسمت سوم)

قصه‌ی من (قسمت دوم)

قصه‌ی من(قسمت اول)

قصه‌ی من (قسمت هفتم)

توی ,هم ,یک ,بار ,فکر ,خیلی ,بود و ,بود که ,شده بود ,بعد از ,که توی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هواداران سوباسا اتلیه تخصصی کودک روناک ibanking آسمان پر ستاره خبر جدید kavirnpc وبلاگ شورای دانش آموزی classboard تحلیل آماری راهبرد پایگاه اطلاع رسانی سعید رضائی