یک بار چشمهایم را باز کردم و دیدم روی موتور دایی رضا هستم. یک بار دیگر پاهای بدون کفشم با آسفالت خیابان دم بیمارستان برخورد کرد. بعد دیدم که روی تختم و سرم بهم وصله. همه چیز برایم ترسناک بود. درست مثل روز اول مدرسه، که دری بزرگ پیش رویم باز شد و قرار شد که بروم بین هزار تا آدمی که نمیشناختمشان. یک عالمه بچه با لباسهای یک شکل که توی هم میلولیدند و از نظر من خیلی ترسناک بودند. از اینکه مامان از پیشم برود میترسیدم. از تنها ماندن میترسیدم، از رها شدن میترسیدم.
من روز اول مدرسه احساس کردم که توی همان زیر زمین تاریک و مخوف آن خانهی عجیب، گم شدهام. هرچقدر هم که گریه کردم فایدهای نداشت. مامان رفت و من از پشت پنجرهی کلاس، چادر مشکیاش را میدیدم که دور و دورتر میشد. معلم گفت بسه دیگه اینقدر ناراحت نباش. ببین همه بچهها دارن با هم دوست میشن. دلم نمیخواست باهام حرف بزند. دلم نمیخواست با کسی دوست شوم. دلم میخواست بروم خانه. فردا صبح به مامان گفتم من نمیرم مدرسه. با هم رفتیم پارک دانشجو نشستیم، مامان داشت توجیهم میکرد که باید بروم مدرسه. همان وقت نون خشکیای از توی خیابان رد شد. مامان گفت اینو میبینی، اگر درس نخونی بیسواد بمونی توام باید نمکی بشی نون خشکی بشی!
درست است که درسم خوب بود و معدلم بالا بود همیشه، اما دوران دبستان واقعا برایم پر بود از اضطراب. همیشه فکر میکردم ذرهی کوچکی هستم گم شده توی شلوغی آدم بزرگها. یک بار هم واقعا گم شدم!! رفته بودم آب بخورم که راه برگشت به کلاس را پیدا نکردم. توی راهروها گیج میزدم که کسی پرسید اینجا چیکار میکنی و اسمم را پرسید و کلاسم را برایم پیدا کرد.
برگهی امتحانی زیر دستم بود و معلم میگفت بنویسید تابستان. تا را نوشته بودم و دندانههای بستان را میشمردم که کم و زیاد نشود و فکر میکردم سختترین کار دنیا را انجام میدهم. تب داشتم و دلم میخواست روی برگه بخوابم. مامان پشت در منتظرم بود، پیاده مرا به مطب دکتر رساند. چقدر دلم خواسته بود روی همان پلههایی که خستگیام را در میکردم خوابم ببرد. به خانه که رسیدم انگار از شر دندانههای تابستان راحت شده باشم خودم را سپردم به آغوش هذیان.
دکترها گفتند اسم بیماریام تیفوئید یا حصبه است. نمیدانم در زمانی که آب آلوده وجود نداشت از کجا مریض شده بودم. بعد از چند روز بستری مرخص شدم.
تابستان از راه رسیده بود و من و داداش به عادت هر سال منتظر بودیم تا کی راهی سفر شویم. مدام گوش تیز میکردیم که از بین حرفهای مامان و بابا چیزی بفهمیم، تا بدانیم که وقت رفتن به بهشت رسیده یا نه.
نمیدانم اگر آنجا نبود، اگر زیبایی خیرهکنندهاش توی ذهنم نقش نبسته بود، اگر تصور به سینه کشیدن هوای بینظیر کوهستانیاش را نداشتم، روزهای گرم و کشدار تابستانی را به چه امیدی میگذراندم؟
چمدان مشکی زیپداری خریده بودیم و لازم نبود آن تابوت سفیدرنگ را دنبال خودمان بکشیم. یک فلاسک سفید بزرگ هم داشتیم که بدنهاش گلدار بود. بابا همهی اینها را خودش میآورد و هوای ماها را هم داشت، توی ترمینال غرب گوشهای منتظر میماندیم تا بابا بلیطها را جور کند و به سمتمان بیاید، تا ما از ذوق پرواز کنیم و دنبالش برویم تا ببینیم که اتوبوسمان کدام یکی است. گاهی حس میکردم توی صورت بابا هم اندازهی من و داداش ذوق هست. تنها کسی که اخمو و سرد بود مامان بود که از تازه شدن دیدار خانوادهی همسرش تنفر داشت. انگار که خودش را دنبال ما میکشید و مثل مجسمهای بیروح یا ماکتی بیجان صرفا جهت زهرمار کردن سفرمان حضور داشت. هر بار نگاهم به صورتش میفتاد مضطرب میشدم. دلم میخواست وقتی غرق شادیام برگردم و مامان را نگاه کنم و او هم با من بخندد اما هر دفعه که سردی چهرهاش را میدیدم سریع خندهام خشک میشد و عذابوجدان میگرفتم.
وقتی کنار اتوبوس میایستادم انگار کنار هواپیمایی غولپیکر ایستادهام سرم را بالا میگرفتم که نگاهش کنم بعد هم توی صندلیهایی با روکشهای مخمل قرمز جاگیر میشدیم و حالا باید تا خود مقصد شهرها را میشمردیم و سرک میکشیدیم. از تهران که خارج میشدیم همینطور چشم میدوختیم به جاده تا اینکه یک جایی راننده میایستاد برای استراحت و صدای خندهدار ترمزدستیاش خواب مسافران را میپراند. بابا میگفت پیاده بشیم یکمی راه بریم پاهامون خشک شد. کنار جاده قدم میزدیم و باد لباسهایمان را تند تند تکان میداد و لرزی به جانمان مینشست. بعد که شاگرد راننده هی فریاد زد جانمونید و چندین بار بوق خندهدارش را به صدا درآورد، سوار میشدیم و صندلیهایمان را پیدا میکردیم و باز شوق رسیدن توی دلمان میجوشید.
وقتی از اتوبوس پیاده میشدیم و آن حجم از اکسیژن خالص را به سینه میکشیدیم دلم میخواست از لب جاده بدوم تا خود خانه، تا آن تخته چوبی بزرگ را که در حکم در حیاط بود از روی پرچین برداریم و وارد حیاط شویم و ناگهان همه جا غرق در رنگهای زیبا و رویایی شود.
نمیدانم چقدر میماندیم اما از دلخوریهای مامان و خشمهای گاه و بیگاه بابا که بگذریم، بهترین روزهای عمرم را میگذراندم. جایی که همه چیز زیبا بود. همه چیز خوشمزه بود و همه مهربان بودند. خانواده بابا برعکس خانواده مامان قربان صدقهام میرفتند و محبتشان را نشان میدادند. انگار که توی خون خانوادهی بابا در کنار عصبانیت و زودجوش آوردن، محبت و گرما هم بود.
هنوز هم وقتی میرویم آنجا و شب سرم را روی بالشهای خانهی مادربزرگم میگذارم و بوی نم توی دماغم میپیچد و سقف چوبی آخرین تصویر قبل از خوابم است، چنان آرامشی میگیرم که نظیرش را جایی تجربه نکردهام.
دلم میخواهد فقط یک بار دیگر بچه شوم و لای بلالهای باغ گم شوم. یک بار دیگر به هوای چیدن تمشک تمام تنم پراز خار شود و گزنهها غافلگیرم کنند. پای درختهای گردو دستهایم را به زشتترین شکل ممکن سیاه کنم. شبها توی ایوان خانه دراز بکشم و آسمان پرستاره را نگاه کنم.
این تنها بخشی از کودکیام است که دلتنگش میشوم.
در ادامه عکسهایی از خانه مادربزرگ که چند سال پیش هم توی یکی از پستهایم گذاشته بودم.
درباره این سایت