کلاس سومی که شدم، میدانستم آن سال چیزی به نام جشن تکلیف پیش رویمان است. دختربچهای بودم که نه رشد عقلی داشتم نه جسمی اما قرار بود به تکلیف برسم و خیلی هم خوشحال بودم! خیلی ذوق داشتم. قرار بود برایمان جشن بگیرند. چند تا سرود حفظ کرده بودیم. مادرم برایم چادر نماز و سجاده خریده بود و من فکر میکردم که حتما حسابی بزرگ و خانم شدهام. از همان وقت تا سالهای زیادی بعد از آن، عذابوجدان نمازهای نخوانده، تصمیم برای شروع دوباره، رها کردن و باز عذابوجدان! توی این چرخه گیر کرده بودم و تحت فشار بودم.
درباره این سایت